اشعار شهادت حضرت رقیه (س)

زخم هایم همه اش گشته مداوا مثلاً
چشم کم سوی من امشب شده بینا مثلاً

آمدی تا که تو همبازی دختر بشوی
باشد ای رأس حنا بسته تو بابا مثلاً…

…مثلاً خانه مان شهر مدینه است هنوز
و تو برگشته ای از مسجد و حالا مثلاً…

…کار من چیست ؟ نشستن به روی زانوی تو…
کار تو چیست ؟ بگو …شانه به موها مثلاً…

یا بیا مثل همان قصه که آن شب گفتی
تو نبی باشی و من ، ام ابیها مثلاً

جسم نیلی مرا حال ، تو تحویل بگیر
مثل آن شب که نبی فاطمه اش را مثلاً...

محمد علی کردی

********************

من که بعد از تو به کوه دردها برخورده ام

از یتیمی خسته ام از زندگی سرخورده ام

دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده تر خورده ام


دست سنگین یک طرف انگشترش هم یک طرف
از تمام خواهرانم مشت بدتر خورده ام


صحبت از مسمار اینجا نیست اما چکمه هست
با همین پهلو چنان زهرای بر در خورده ام

زیر چشمم را ببین خیلی ورم کرده پدر
بی هوا سیلی محکم مثل مادر خورده ام


حرفهای عمه خیلی سخت بر من میرسد

گوش من سنگین شده از بس مکرر خورده ام

هرطرف خم شد سرم سیلی سراغم را گرفت
گاه ازینور خورده ام گاهی ازآنور خورده ام

ساربان لج کرد با من هی مرا میزد زمین

گردنم آسیب دیده بس که با سر خورده ام


بیشتر که گریه کردم بیشتر سنگم زدند

ایستادم هرکجا تا سنگ آخر خورده ام

آه بابا دخترت را هیچکس بازی نداد
زخم ها از خنده ی این چند دختر خورده ام


دخترت با درد پا طی مسافت میکند
پای من زخم است پای زخم اذیت میکند

سید پوریا هاشمی


********************
اومدم برا لبت دعا کنم
تو خرابه ها خدا خدا کنم
نوه فاطمه هستم اومدم
روزگار یزید و سیا کنم

**
اومدم کار ثواب کنم برم
نقشه شو نقش بر آب کنم برم
با همین دستای بسته ام اومدم
رو سرش کاخ و خراب کنم برم

**
عمه از قد کمونم حرف میزد
از دل غرق به خونم حرف میزد
گله یزید و به عموم بکن
خیلی بد با عمه جونم حرف میزد

**

هیچکسی مثل من عاشق نمیشه
مثل گلبرگ شقایق نمیشه
هرچیم مرهم بیاری دیگه این
دخترت دختر سابق نمیشه

**

به صدای ما کسی جواب نداد
دست ما کسی یه قطره آب نداد
زجر به جای خودش اما هیچکسی
مثل حرمله منو عذاب نداد

**

رمقی تو پام نمونده بابایی
سو برا چشام نمونده بابایی
شونه به موم نزدی ام نزدی
چیزی از موهام نمونده بابایی

**

من و آماده پر زدن کنید
لباس سیاتونو به تن کنید
حالا که بابای من بی کفنه
منو با پیروهنم کفن کنید

**

از دل عمه باید در بیارن
شب غربت منو سر بیارن
من با گریه هام یه کاری میکنم
تا برای همه معجر بیارن

**

جلوات نبویه دخترت
غیرت مرتضویه دخترت
یه تنه باعث رسوا شدنه
کاخ ظلم امویه دخترت

**

کار پیغمبری کردن برا من
دستاشو روسری کردن با من
عمه جون خواهری کرده برا تو
عمه جون مادری کرده برا من

**

کوچه های شام خیلی سخت گذشت
توی ازدحام، خیلی سخت گذشت
برای پرده نشینای حرم
مجلس حرامی خیلی سخت گذشت

محمد جواد پرچمی

*********************

من ماندم و خونابه و پاهای زخمی
روی پرو بالم نشسته جای زخمی

دنبال تو شیرین ترین بابای دنیا
منزل به منزل میروم باپای زخمی

دیروز و امروزم پراز درد است بابا
تو نیستی میترسم از فردای زخمی

از بامها آتش بروی معجرم ریخت
یادم نرفته سوزش و گرمای زخمی...

که باعث کم پشتی موهای من شد
خون لخته شد در بین این موهای زخمی

یک دختر زخمی نشسته چشم بر در
درانتظار دیدن بابای زخمی

بابا خودت گفتی که من دنیات هستم
حالا ببین جان میدهد دنیای زخمی

بابا بیا درلحظه های آخر من
مادر بزرگم آمده زهرای زخمی

من مثل یک رود پراز خونم ولی تو
ای وای من بابای من دریای زخمی

با نیزه آمد پیکرت را زیر و رو کرد
پاشیده ای در دشت ای صحرای زخمی

درقاب چشمان کبود عمه زینب
من ماندم و خونابه و پاهای زخمی...

مهدی امامی

*********************

به خواب دیده‌ام امشب قرار می‌آید
خزان عمر مرا هم بهار می‌آید

شنیده‌ام به تلافیِ بوسه‌ی گودال
برای دلخوشی‌ام بیقرار می‌آید

بیا بساط پذیرایی‌ام همه جور است
همیشه شَه به سراغ ندار می‌آید

اگرچه یک‌یک انگشت‌ها ز کار افتاد
برای شانه‌زدن که به کار می‌آید

چنان ز ترس زمین خورده‌ام که در گوشم
هنوز نعره‌ی آن نیزه‌دار می‌آید

ز تازیانه لباسم چه راه‌راه شده
چقدر بر تن من لاله زار می‌آید

چه حرف‌ها که در اینجا به دخترت نزدند
صدای بی‌کسی از این دیار می‌آید

سرت به نیزه که چرخید؛ قلب من هم ریخت
دوباره دور تو چندین سوار می‌آید

لبم ز «چوب ستم‌پیشه» سخت‌تر نبُوَد
بیا که با تو لب من کنار می‌آید

 احسان محسنی فر

*********************

 
سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد

حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد

دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید،
موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد

ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا ...
یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد

سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد

با آن‌همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد

شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه
اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد

اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد

خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد
چشمش به دنبال علی اصغری باشد

وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد

وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب
«بابا ! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد

بابا ! مرا با خود ببر ، می‌ترسم آن بدمست
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد

باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم
در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد

باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
شاید برای او شب راحت تری باشد؟

قاسم صرافان

*********************

به لبانم سخن نمی آید
به پرم سوختن نمی آید

من سر شانه ی عمو بودم
پس دویدن به من نمی آید

مثل زهرا به دخترت بابا
قد خمیده شدن نمی آید

بس که لاغر شدم پدر دیگر
به تنم پیرهن نمی آید

بدنت شکل تازه ای دارد
به سرت آن بدن نمی آید

از زمانی که بی کفن شده ای
به من اصلا کفن نمی آید

از روی ناقه تا زمین خوردم
عمه جانم نبود میمردم

غصه ای را که بغض پهنان کرد
آهِ سینه شبی نمایان کرد

چنگ زد هرکسی به گیسویم
گیسویم را همو پریشان کرد

هر که جامانده بود در کوچه
عوضش شام خوب جبران کرد

میشناسم زنی که من را زد
عمه او را خودش مسلمان کرد

مردم آن لحظه ای که نامردی
صحبت از خیزران و دندان کرد

به سر نیزه ای عمویم بود
دیدنش باز آرزویم بود

ای پدر کاش غصه سر میشد
شام زجر آورم سحر میشد

عمه ام را چقدر زحمت داد
گیسوانی که شعله ور میشد

گریه ام هرچقدر شدت داشت
شدت ضربه بیشتر میشد

لحظه هایی که سنگ می بارید
عمه جانم خودش سپر میشد

عمو عباس را خجالت داد
سنگ هایی که درد سر میشد

میروم چشم غصه می بارد
عمه ام را خدا نگهدار
 
شاعر ؟؟؟؟

*********************

شمع ها می سوزد و زخمی ترین پروانه ام
عطر نان تازه دارد غنچه ی پیمانه ام

شانه های کوچکم از بس که می لرزد دگر
عمه زینب سر نمیذارد به روی شانه ام

حال که برگشته ای بابا به دختر ها بگو
من عروسک داشتم روزی میان خانه ام

"با"با" بابا زبان من نمی چرخد ببین
بهر هر کاری؛دگر محتاج تازیانه ام

دختر زهرایم و دیدی که آخر شام را
نیمه شب آتش زدم با نعره ی مردانه ام

راستی اصلا تو معنای کنیزی را بگو
حرمله با خنده می گفت ای کنیز خانه ام

من کبوتر بچه ای بودم پر و بالم شکست
جان زهرا زود برگردان مرا به لانه ام

آه یادم رفته اصلا ساکن نیزه شدی
آه یادم رفته دیگر ساکن ویرانه ام

گیسوانم سوختند و توی همه بسته شده اند
من که می دانم همه از دست من خسته شده اند

علی حسنی



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت رقیه (س)
[ 6 / 9 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت رقیه (س)


احسان محسنی فر

به خواب دیده‌ام امشب قرار می‌آید
خزان عمر مرا هم بهار می‌آید

شنیده‌ام به تلافیِ بوسه‌ی گودال
برای دلخوشی‌ام بیقرار می‌آید

بیا بساط پذیرایی‌ام همه جور است
همیشه شَه به سراغ ندار می‌آید

اگرچه یک‌یک انگشت‌ها ز کار افتاد
برای شانه‌زدن که به کار می‌آید

چنان ز ترس زمین خورده‌ام که در گوشم
هنوز نعره‌ی آن نیزه‌دار می‌آید

ز تازیانه لباسم چه راه‌راه شده
چقدر بر تن من لاله زار می‌آید

چه حرف‌ها که در اینجا به دخترت نزدند
صدای بی‌کسی از این دیار می‌آید

سرت به نیزه که چرخید؛ قلب من هم ریخت
دوباره دور تو چندین سوار می‌آید

لبم ز «چوب ستم‌پیشه» سخت‌تر نبُوَد
بیا که با تو لب من کنار می‌آید

*****************************

غلامرضا سازگار

امشب که با تو انس به ویران گرفته ام
ویرانه را به جای گلستان گرفته ام

امشب شب مبارک قدر است و من تو را
بر روی دست خویش چو قرآن گرفته ام

پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی
گل بوسه ایست کز لب عطشان گرفته ام

از بس که پابرهنه به صحرا دویده ام
یک باغ گل زخار مغیلان گرفته ام

از میزبانی ام خجلم سفره ام تهی ست
نان نیست جان زمقدم مهمان گرفته ام

زهرا به چادرش زعلی می گرفت رو
من از تو رو به موی پریشان گرفته ام

من بلبل حسینم و افتادم از نوا
چون جغد، آشیانه به ویران گرفته ام

بر داغدیده شاخۀ گل هدیه می برند
من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته ام

(میثم) مدار خوف زموج بلا که من
دست تو را به دامن طوفان گرفته ام

*****************************

حبیب نیازی

همه را گریه ام  آخر به تقلا انداخت
شام را در غم دلشوره ی فردا انداخت

خیلی از مجلس امروز اذیت شده ام
خاک را باید از این کاخ و ستون ها انداخت!!

ابتا گفتم و یک شهر بهم ریخت و بعد
عمه را یاد در و ناله ی زهرا انداخت!!!

آه این سینه ی پا خورده ی من میگیرد
فکر کردند مرا میشود از پا انداخت!!!

جگری مانده برایم که به دردی بخورد
باید انگار تو را یاد مداوا انداخت

تا که آورد سرت را سر من تیر کشید
یادم افتاد که با چوب سرت را انداخت

اینکه آورد تو را بین طبق فکر کنم...
با عجله ، دو سه دندان تو را جا انداخت!!!

با سرش از روی ناقه به زمین خورد گلت...
ضجر هم آمد و بر ساقه ی او ، تا انداخت!!

بیشتر دلخور از اینم که چرا با گیسو
بدنم را جلوی نیزه ی سقا انداخت!!!!

راستی از سر بازار خبر داری که...
هر کسی خواست به ما چشم تماشا انداخت

حلقه ی جمعیت چشم چرانهای یهود
عمه را در وسط معرکه تنها انداخت

امشب از شام مرا پر ندهی میمیرم
کار خیر است نباید که به فردا انداخت!!!!



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت رقیه (س)
[ 5 / 9 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت رقیه(س)

امیر عظیمی

من از این بازی دنیا گله دارم بابا
دل خون از سفر و فاصله دارم بابا

جای خلخال در این راه پر از شمر و سنان
دور پاهام چرا سلسله دارم بابا

من که با پای پیاده ندویدم هرگز
زیر پایم چقدر آبله دارم بابا

چشمت از خرمن موهام اگر کرده سوال
دوسه تا سوخته گیسو بله دارم بابا

محرمی نیست در این بادیه جز عمه و من
ترس از بی کسی قافله دارم بابا

با یتیمی من این حرمله شوخی کرده
من چه مقدار مگر حوصله دارم بابا

عمه ام نیز شبی رو به نجف کرده و گفت
من دلی سوخته از حرمله دارم بابا



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت رقیه(س)
[ 4 / 9 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

مناجات با خدا .گریز به روضه حضرت رقیه(س)

      ای مهربان خدای پرده پوشم
      از باده ی رحمانی ات بنوشم
      چون نامه ی خود بنگرم خموشم
      اما کند عفو تو در خروشم

      یا دائم الفضل عَلی البریَّه
      اِغفر لنا فی هذِهِ العَشیّه

      حق نمک را من ادا نکردم
      جز بر وفای تو جفا نکردم
      بر توبه های خود وفا نکردم
      شرمنده ام از تو حیا نکردم

      یا صاحبَ المَواهِبِ السَّنیَّه
      اِغفر لنا فی هذِهِ العَشیّه

      شب های جمعه می کنی صدایم
      تا لحظه ای بر درگهت بیایم
      بر درد بی درمان شدی دوایم
      اما من آلوده در خطایم

      یا باسِطَ الیدَینِ بِالعَطیّه
      اِغفِر لنا فی هذِهِ العَشیّه

      هرچند بدتر از خودم ندیدم
      بسکه بزرگی داده ای امیدم
      بر مجلس اهل ولا رسیدم
      دادی به آل فاطمه نویدم

      صَلِّ علی خَیرِ الوَری سَجیّه
      اِغفر لنا فی هذِهِ العَشیّه

      اصلاً نشد در وادی ولایت
      حق تو را یارب کنم رعایت
      هرچند کردی تو مرا هدایت
      خالص نگشتم تا کنم صدایت

      اِرحَم لنا یا عالمَ الخَفیّه
      اِغفر لنا فی هذِهِ العَشیّه

      منکه غلام خانه ی حسینم
      دیوانه ام دیوانه ی حسینم
      سینه زن غمخانه ی حسینم
      دلداده ی دردانه ی حسینم

      حقّ همان شهیده ی زکیّه
      اِغفر لنا فی هذِهِ العَشیّه

      وقت سحر بوی رقیه دارد
      بوی خوش از روی رقیه دارد
      عاشق نظر سوی رقیه دارد
      دل حاجت کوی رقیه دارد

      آن دختر غمدیده از ذَریّه
      اِغفر لنا فی هذِهِ العَشیّه

      حتی ز زینب هم شکسته تر شد
      آنقدر زد ناله شبش سحر شد
      تا رو به رو با صورت پدر شد
      لب های او بوسید و در سفر شد

      زد ناله بنت المرتضی رقیه
      اِغفر لنا فی هذِهِ العَشیّه

    جواد حیدریش





موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتمناجات با خدا

برچسب‌ها: مناجات با خدا گریز به روضه حضرت رقیه(س)
[ 14 / 4 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت رقیه(س)

      
      از خيمه ها دور از تمناي نگاهم
      آن روز رفتي و دلم پشت سرت ماند
      بيچاره لب هايم به دنبال لب تو
      در حسرت آن بوسه هاي آخرت ماند
      **
      بوسيدن لب هاي من ، وقتي نمي برد
      حق دارم از دست لبت دلگير باشم
      وقتي به دنبال سرت آواره هستم
      بايد اسير اين همه زنجير باشم
      **
      يادش به خير آن روزهاي در مدينه
      دو گوشواره داشتم حالا ندارم
      رنگ كبودم مال دختر بودنم نيست
      من مشكلم اين جاست كه بابا ندارم
      **
      از شدت افتادنم از روي ناقه
      ديگر برايم اي پدر پهلو نمانده
      گيرم برايم چند معجر هم بيارند
      من كه دگر روي سرم گيسو نمانده
      **
      از كربلا تا كوفه، كوفه تا به اين جا
      در تاول پايم هزاران خار مي رفت
      بابا نبودي تا ببيني دختر تو
      با چه لباسی كوچه و بازار مي رفت
      **
      ديدم كه عمه آستين روي سرش بود
      از گيسوي بي معجرم چيزي نگفتم
      وقتي كه از گيسو بلندم مي نمودند
      از سوزش موي سرم چيزي نگفتم
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      ********************
      
      
      روی قبرم بنویسید که دور از وطنم
      جای سِنّم بنویسید که پیر از مِحنم
      
      بنوسید که غسّاله مرا غسل نداد
      بنویسید  شبیه پدرم بی کفنم
      
      بنویسید مرا عمه حلالم بکند
      بنویسید نشد بوسه به دستش بزنم
      
      بُهت غسّاله از این بود که دید افتاده
      چند تا لکه ی مشکوک به روی بدنم
      
      کاش می شد به کسی این همه زحمت ندهم
      کاش می شد که خودم قبر خودم را بکنم
      
      خواستم یک دو وصیت کنم اما هر بار
      جای آن لخته خون ریخت برون از دهنم
      
      بسکه زهرا شدم آخر نتوانست کسی
      در بیارد ز من سوخته ام، پیرهنم
      
      رفتم و قصه ی لالایی مادرها شد
      ماجرای وسط خیمه ی غم سوختنم
      
      حسین قربانچه
      
      ********************
      
     
      آیینه ، آمدی سحری در خرابه ام
      خیلی شبیه روی تو شد روی من پدر
      تو در تنور رفتی و موی تو کم شده
      در بین شعله سوخته گیسوی من پدر
      **
      هنگام پبشواز سر تو به این سرا
      من فکر یک عصا نکنم می خورم زمین
      پایم شکسته است و کمی راه می روم
      تکیه به بچه ها نکنم می خورم زمین
      **
      از بس دویده ام به بیابان به روی خار
      پای سراسر آبله ام را نگاه کن
      زنجیر ها به بازوی من جا گذاشتند
      زخم سیاه سلسله ام را نگاه کن
      **
      دور و برم تصدق این شهر ریخته
      در شام نان خشک زیاد است ای پدر
      سنگین شده دو گوش من و صورتم کبود
      دردآور است سیلی یک مست ای پدر
      **
      از سرفه های زخمی من خسته می شوند
      اهل خرابه هر که نشیند کنار من
      خیلی دلم شکست که با خنده دختری
      آویخت توی گوش خودش گوشوار من
      **
      در مجلس یزید به خود لطمه می زدم
      انگار روی صورتم آب مذاب ریخت
      وقتی به طشت چوب به روی لب تو زد
      وقتی که کاسه کاسه به رویت شراب ریخت
      
      رضا رسول زاده
      
      ********************
      
      
      ديگر بس است زحمتِ عـمّه نمي دهم
      حتي شده است مِنّـتِ ديوار مي كشم
      بابا تحملِ نفسم مشكلم شده
      از پهلوئي كه خورده زمين كار مي كشم
      **
      با چوبِ خيزرانِ پدرهاي خود هنوز
      پيشِ خرابه دختركان گرمِ بازي اند
      گهواره ی علي ، گُلِ سر، كفشهاي من
      بابا برايشان فقط اسباب بازي اند
      **
      از مجلسي كه حرف كنيزي ما شنيد
      احوال خواهرت چقدر ريخته به هم
      بايد مرتبت كنم امشب كه نيزه نيست
      رگهاي حنجرت چقدر ريخته به هم
      **
      يك سنگ از ميان دو نيزه عبور كرد
      شكر خدا به جاي سرت خورد بر سرم
      جـان رباب، شكر خدا سنگ دومي
      جاي سر پسرت خورد بر سرم
      **
      يك چند بار را كه خود من شمرده ام
      افتاده اي ز نـيزه به روي زمين شان
      جز نيزه دار همسفري داشتي مگر؟
      بوي تو مي دهد چقدر خورجينشان
      
      **
      پيشاني تو را كه مداوا نكرده اند
      قدري چكيد خون جبينت به روي من
      انگشتر تو داشت و زد روي گونه ام
      افتاد نقش روي نگينت به روي من
      **
      دندانِ شيريم كه شكست، سرم شكست
      هر كس كه ديد روي مرا اشتباه كـرد
      عمّه به معجـرم دو گِره زد، كشيدنش
      روي مرا كشيدنِ مـعجر سيـاه كرد
      **
      ته مانده هاي گيسوي نازم تمام شد
      در بينِ مُشت پيرزنـي گيـر كرده است
      لقمه به دست حرمله مي خورد نان ولي
      با پشتِ دست طفلِ تو را سير كرده است   
      
      حسن لطفي
      
      ********************
      
     
      مرهم كنون به زخم رسيده ... چه فايده !
      بابا سرت رسيده ... بريده ... چه فايده !
      
      امشب كه آمدي به خرابه ببينمت
      سويي نمانده است به ديده چه فايده
      
      تو آمدي كه بوسه زني جاي سيلي ام
      با اين لب بريده بريده چه فايده
      
      مي خواستم به پاي تو خيزم پدر، ولي
      قدم شبيه عمه خميده چه فايده
      
      از دست هاي پر ورمم چه توقعي است
      از پاي روي خار دويده چه فايده
      
      گيرم كه گوشواره برايم خريده اي
      من لاله گوش هام دريده چه فايده
      
      گفتم اگر كه ناز كنم ، ناز مي خري
      حالا كه رنگ و روم پريده چه فايده
      
      مي خواستم فقط تو كشي دست بر سرم
      رفتي و دست غير كشيده چه فايده
      
      رضا رسول زاده
      
      ********************
      
     
      نیمه شب در خرابه وقتی که
      ربنای قنوت پیچیده
      بعد زاری و هق هق گریه
      چه شده این سکوت پیچیده
      **
      عمه اش گفت خوب شد خوابید
      چند شب بود تا سحر بیدار
      کمکم کن رباب جای زمین
      سر او را به دامنت بگذار
      **
      آمد از بین بازویش سر را
      تا که بردارد عمه اش ای داد
      یک طرف دخترک سرش خم شد
      یک طرف سر به روی خاک افتاد
      **
      شانه اش را گرفت با گریه
      به سر خویش زد تکانش داد
      تا که شاید دوباره برخیزد
      سر باباش را نشانش داد
      **
      دید چشمان نیمه بازش را
      پلک آتش گرفته اش را بست
      دید نیلوفر است با دستش
      زخمهای شکفته اش را بست
      **
      حلقه های فشرده زنجیر
      دید چسبیده اند بر بدنش
      تا که زنجیر باز شد ای وای
      غرق خون شد تمام پیرهنش
      **
      پنجه بر خاک میزد و می گفت
      نیمه جانی به دستها داریم
      با ربابش زیر لب می گفت
      به گمانم که بوریا داریم
      **
      کفنش کرد عمه خاکش کرد
      پیکری که نشان آتش داشت
      یادگاری ولی به دستش ماند
      معجری که نشان آتش داشت
      **
      با همان پیرهن همان زنجیر
      دخترک زیر خاک مهمان بود
       داغ اصغر بس است تدفينش
      فقط از ترس نیزه داران بود
      
      حسن لطفی
      
      ********************
      
      
      از دشت پربلا و مکانش که بگذریم
      از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم
      
      یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای
      از انحنای قد کمانش که بگذریم
      
      از گم شدن میان بیابان کربلا
      یا از به لب رسیدن جانش که بگذریم
      
      تازه به زخم های کف پاش می رسیم
      از زخم های گوش و دهانش که بگذریم
      
      حتی زنان شام به حالش گریستند
      از حال عمه ی نگرانش که بگذریم
      
      خیلی نگاه حرمله آزار می دهد
      از خاطرات تیر و کمانش که بگذریم
      
      با روضه ی کشیده ی گوشش چه می کنند
      از گوشواره های گرانش که بگذریم
      
      دروازه کودکان بدی داشت لااقل    
      از ازدحام پیر و جوانش که بگذریم
      
      در مجلس یزید زبانش گرفته بود
      از حرف های سخت و بیانش که بگذریم
      
      حالا به گریه کردن غساله می رسیم
      از دستهای زجر و توانش که بگذریم...
      
      سعید پاشازاده
      
      ********************
      
      
      از سفر آمدی و روشن شد
      چشم هايی كه تارتر شده اند
      از سفر آمدی به جمعی كه
      همگی دست بر كمر شده اند
      **
      آمدی تا بگويیم بر نی
      نشده دخترت فراموشت
      شانه ام ياريم اگر كه كند
      می شود دستهايم آغوشت
      **
      زخم های تو را شمردم كه
      یک به یک نذر بوسه ای دارم
      چه قدر زخم بر لبت داری
      چه قدر بوسه من بدهكارم
      **
      با همان بوی سيب و آن لبخند
      در شبی سوت و كور آمده ای
      رنگ و رويت ولی عوض شده است
      تو مگر از تنور آمده ای !؟
      **
      بعد از اين دست بادها ندهم
      گيسوان تو را كه شانه كنند
      من نمردم كه سنگ ها هر بار
      زخم پيشانيت نشانه كنند
      **
      رنگ و رويم پريده می دانی
      چند روزی گرسنه خوابيدم
      شده كوتاه چادرم يعنی
      خويش را بين شعله ها ديدم
      **
      دختران ،گرم بازی اما من
      با عمو حرف می زدم آرام
      گله از چشم های نامحرم
      از يتيمی از آن همه دشنام
      **
      دختری كه مقابلم انداخت
      باز هم نان پاره ی خود را
      جان بابا به گوش او ديدم
      هر دوتا گوشواره ی خود را
      **
      گيسوانی كه داشتم روزی
      كربلا تا به شام كم كم سوخت
      خواستم تا كه شعله بردارم
      نوک انگشتهای من هم سوخت
      **
      لكنتم بيشتر شده، خوب است
      لكنت دخترانه شيرين است
      لهجه ام را ببين عوض شده است
      چه قدر دست زجر سنگين است
      
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
      
      ********************
      
     
      آمدی و شب سیاه من
      عاقبت مثل روز روشن شد
      همه دیدند من پدر دارم
      روسیاهی نصیب دشمن شد
      **
      از همان ساعتی که رفتی تو
      خنده بر من حرام شد بابا
      مثل تو در غروب روز دهم
      عمر من هم تمام شد بابا
      **
      «وای از ضربه دوازدهم »
      که شده بانی اسیری من
      هست زیر سر همان گودال
      همه ماجرای پیری من
      **
      من بمیرم چه کرده با سر تو
      خنجر کند ،قاتلت بابا
      کاش جای تو دخترت می رفت
      زیر سم ستور دشمن ها
      **
      تا که تو  روی نیزه ها رفتی
      حرمت ما ز چشم ها افتاد
      جای دستی زُمُخت بر روی
      گونه های رقیه جا افتاد
      **
      تا که تو روی نیزه ها رفتی
      چادرم پاره پاره شد بابا
      فکر و ذکر تمام کوفی ها
      غارت گوشواره شد بابا
      **
      تا که تو روی نیزه ها رفتی
      دشمنانت هجوم آوردند
      چه قدر وحشیانه و با حرص
      بال های رقیه را کندند
      **
      شکل زهرا شدن به من بابا
      بیشتر از همیشه شد لازم
      گشت کرببلا و کوفه و شام
       شعبه کوچه بنی هاشم
      **
      رفت از دست من النگو و 
      آمده جای آن غل و زنجیر
      چه قدر غربت و اسارت و درد
      دیگر از روزگار هستم سیر
      **
      حال که آمدی به دیدن من
      رحم بر این اسیر غربت کن
      پای من را به آسمان وا کن
      عمه را از عذاب راحت کن
      
      محمد حسین رحیمیان
      
      ********************
      
      
      بر نيزه ها از دور مي ديدم سرت را
      بابا تو هم ديدي دو چشم دخترت را؟
      
      چشمانم از داغ تو شد باغ شقايق
      در خون رها وقتي که ديدم پيکرت را
      
      اي کاش جاي آن همه شمشير و نيزه
      يک بار مي شد من ببوسم حنجرت را
      
      بابا تو که گفتي به ما از گوشواره
      همراه خود بردي چرا انگشترت را
      
      با ضرب سيلي تا که افتادم ز ناقه
      ديدم کبودي هاي چشم مادرت را
      
      يک روز بودم ياس باغ آرزويت
      حالا بيا با خود ببر نيلوفرت را
      
      یوسف رحیمی
      
      ********************
      
      
      هر چند دل شكسته و هر چند بی پر است
       اما هنوز مثل همیشه كبوتر است
      
      گر پای نیزه از حركت ایستاده بود
       از شدت علاقۀ بابا به دختر است
      
      زهراتر از همیشه به سجاده آمده
       اندازۀ قدش، چقدر گریه آور است
      
      این زخم های روی سرش روی پیكرش
       با زخم های شهر مدینه برابر است
      
      او بیشتر بهانه‌ی بابا گرفته است
       پس عمرش از تمامی این قوم كمتر است
      
      این لاله‌ای كه بر سر مویش گره زدند
       سوغات كوفه است به جای گل سر است
      
      فردا نماز صبح بدون رقیه است
       فردا كه بام مأذنه ها بی كبوتر است
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
      
      مثل گذشته بال و پر دارم ؟ندارم
      حال بپر، بال بپر، دارم؟ندارم
      
      بی اطلاعم اینکه این مردم چه کردند ....
      .....با معجرم ، اما خبر دارم ندارم
      
      گفتند: می آید پدر، یعنی می آید؟
      اصلا مجالی تا سحر دارم؟ ندارم؟
      
      عمه کمک کن آن توانی را که با آن
      این پرده را از طشت بردارم ندارم
      
      سر را گرفت و با خودش هی فکر میکرد
      یعنی دوباره من پدر دارم ؟.... ندارم
      
      هر چند زخمی ام ولی از زخمهایت
      زخمی بگویی بیشتر دارم ندارم
      
      با دیدن تو دردها از یاد من رفت
      پس بعد از این دردی اگر دارم ندارم
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
      
      کیست امشب در دل طوفانی او جا کند
      قطره های تاولش را راهی دریا کند
      
      گرد و خاکی گشته بود امّا هنوز آئینه بود
      صفحه ی آئینه را فردای محشر وا کند
      
      مشتی از خاکستر پروانه نیّت کرده است
      کنج این ویران سرا گلخانه ای برپا کند
      
      تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش
      می تواند دیده ی یعقوب را بینا کند
      
      او که دارد پنجه ای مشکل گشا، قادر نبود
      چشمهای بسته ی بابای خود را وا کند
      
      گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد
      آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند
      
      خشتهای این خرابه سنگ غسلش می شود
      یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
      
      سه سالش بود اما درد بسیار
      نهالی بود و برگ زرد بسیار
      
      شبیه پیرزن ها راه می رفت
      دلش پر بود از آه سرد بسیار
      
      میان گریه گاهی حرف می زد
      شکایت از همه می کرد بسیار
      
      اگر گاهی زمین می خورد آه اش
      همه را گریه می آورد بسیار
      
      خدایی درد دارد مشت خوردن
      برای بچه از نامرد بسیار
      
      کشید آنقدر موی این پری را
      که می ترسید از هر مرد بسیار
      
      شبیه فاطمه بودن همین است
      کمی عمر و بجایش درد بسیار
      
      مهدی صفی یاری
      
      ********************
      
      
      قدم من، نفس من، زمین تـو هوا تـو
       به اینجا رسیده "مَـن"م با دو تا "تـو"
      
      بیا شاید این بال هامان پریدند
       خدا را چه دیدی، تو حالا بیا تـو
      
      ...برای پر و بالِ این جا نشینم
       كمی آسمان باش و منهم بَرا تو
      
      بیا اصلاً عمّه قضاوت كند، " این
       كه من زودتر خواب دیدم وَ یا تـو"
      
      من و عمّه باید به زحمت بیفتیم
       برای تو و دیدن تو، چرا تو ؟
      
      شكسته دل هر كه در این خرابه است
       خدا، آسمان، جبرئیل، عمّه، ما، تو
      
      به معراج هفت آسمانم رسیدم
       همین جا، همین كنج ویرانه با تـو
      
      بیا تا كه گیسوی هم را ببافیم
       یكی من ، یكی تـو دو تا من، دو تا تو
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      ********************
      
      
      اگر که دلخوشی عمه را نیاوردی
      بگو برادر من را چرا نیاوردی؟
      
      به وقت غارت خیمه عروسکم گم شد
      عروسک من غمدیده را نیاوردی؟
      
      عمو که آب نیاورد عاقبت خیمه
      تو آمدی پدر آیا غذا نیاوردی؟
      
      نگاه می کنی از روی نیزه، مبهوتی
      منم رقیه پدر جان به جا نیاوردی؟
      
      به گوش تو نرسیده که پهلویم زخم است
      چرا برای رقیه عصا نیاوردی؟
      
      برای آنکه بگیری مرا و تاب دهی
      سرت که هیچ چرا دست و پا نیاوردی؟
      
      سید محمد جوادی



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت رقیه(س)
[ 16 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)


من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده، خاموشم
همه کردند غير از چند پروانه، فراموشم

اگر بيمار شد کس، گل برايش مي برند و من
به جاي دسته گل باشد سر بابا در آغوشم

پس از قتل تو اي لب تشنه، آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين آب بر کامم، نمي نوشم

تو را در بوريا پوشند و جسم من کفن گردد!
به جان مادرت، هرگز کفن بر تن نمي پوشم

ز زهرا مادرم خود ياد دارم رازداري را
 از آن رو صورت خود را ز چشم عمه مي پوشم

دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
که مثل مادرم زهرا ز سيلي پاره شد گوشم

اگر گاهي رها مي شد ز حبس سينه فريادم
به ضرب تازيانه قاتلت مي کرد خاموشم

فراق يار و سنگ اهل شام و خنده دشمن
من آخر کودکم اين کوه سنگين است بر دوشم

سپر مي کرد عمه خويش را بر حفظ جان من
نگردد مهرباني هاي او هرگز فراموشم

دو چشم نيمه بازت مي کند با هستي ام بازي
هم از تن مي ستاند جان هم از سر مي برد هوشم

بود دور از کرامت گر نگيرم دست «ميثم» را
غلام خويش را گر چه گنه کار است، نفروشم

غلامرضا سازگار

***************************


بابا برايم روزها گرما ضرر دارد
شب هم كه شد بر زخم ِ من سرما ضرر دارد

دنياي من بعد از غروبِ تو برايِ من
يك لحظه هم ماندن در اين دنيا ضرر دارد

سيلي كه جايِ خود، نسيم ِ داغ ِ صحرا هم
حتماً براي كودكِ زيبا ضرر دارد

سيلي نه، بعد از اصغرت در غربتِ شبها
ديگر برايِ گوش من لالا ضرر دارد

فهميده ام از ضربتِ سنگين سيلي ها
گاهي برايم گفتن بابا ضرر دارد

آنكه ز روي ناقه افتاده ميفهمد
يك عمر اين افتادن از بالا ضرر دارد

چون حرفِ "با" لب را به لب چسبانده تكرار است
بابا براي زخم اين لبها ضرر دارد

شاعر؟؟؟؟؟


***************************


شبيهِ هر چه که عاشق، سَرَت جدا شده است
تمامِ هستيِ پهناورت جدا شده است

غزل چگونه بگويم ز قطعه هاي تنت؟!
که بيت بيتِ تو از پيکــرت جدا شده است

چه سرگذشتِ غريبي گذشت از سَرِ تو!
چگونه تاخت که سر تا سرت جدا شده است؟!

کبوتران حرم، بال و پر نمي خواهند
که از حريمِ تو بال و پرت جدا شده است

فداي قامت انگشتِ تو که رفت از دست
به اين بهانه که انگشترت جدا شده است

طلوع کرده سَرَت...کاروان به دنبالش
ميانِ راه ولي دخترت جدا شده است

**

که نيست در تنِ او جان، که بي امان بدَوَد
چگونه از پيِ اين سَر، دوان دوان بدود؟

نشسته داغِ تو بر قلبِ پاره پاره ي او
شده کبود دراين آسمان ستاره ي او

نِشسته بود که ناگه کسي رسيد از راه
که تازيانه بدستش گرفته و ناگاه

به ضرب مي زند آن را به پهلويش که بيا
کِشيده است کمان دار، گيسويش که بيا!

دوباره خاطره ي کوچه تازه شد در دشت
خميده قامت و بي جان به کاروان برگشت

**

رسيده اند به شام و خرابه منزلشان
سَري به دامن و سِرّي نهفته در دلشان

وصالِ دختر و بابا رسيده است امشب
به غيرِ اشک، چه کَس حل نموده مشکلشان؟

"نماز شامِ غريبان..."که گفته اند، اينجاست!1
وضو ، ز خونِ سَر و قبله بود مايلشان

ميانِ عاشق و معشوق، جانِ دختر بود2
که ذرّه ذرّه به پايان رسيد حائلشان

هزار نکته ي باريک تر ز مو اينجاست3
در اين سکوت که پيچيد دورِ محملشان

**

وزيده است صدايي...شبيهِ لالايي ست
بغل گرفته پدر را ! عجيب بابايي ست

به روي پاي کبودش، نشسته خوابيده
شبيهِ مادرِ پهلو شکسته خوابيده

خرابه ساکت و آرام، اشک مي ريزد
شکسته بغض و سرانجام اشک مي ريزد

رسيده است سحرگاه شستنِ بدنش
رسيده است سحر...يا شبِ کبودِ تنش؟!

خميده تر شده زينب در اين سحر انگار
خرابه از غمِ او شد خرابتر انگار

******

1-اشاره به بيت حافظ:
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
ه مويه هاي غريبانه گريه پردازم

2-اشاره به بيت حافظ:
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست
تو خو حجاب خودي حافظ از ميان برخيز

3-اشاره به بيت حافظ:
هزار نکته ي باريک تر ز مو اينجاست
نه هرکه سر بتراشد قلندري داند

عـارفه دهــقاني

 



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

تو میان طشت جاخوش کرده ای بابا - ولی
من برای دیدنت بالا و پایین می پرم 

من تقلا کردن ام بی فایده ست پاشو ببین
حال دیگر گشته ام مانند زهرا مادرم 

یاد داری آمدم من پابه پای نیزه ات
یاد داری تو کبودی های روی پیکرم

هرچه من اصرار کردم تازیانه می زدند
ناگزیر از چادر عمه گرفتم بر  سرم 

در میان کوچه و بازار شهر شام بود
بر سرش میکرد طفلی شاد و خندان معجرم 

هرچه بوده مطرب و رقاصه اینجا آمده
شادمانی میکنند در پیش چشمان ترم 

در میان بزم عیش و نوش جای تو نبود
خیزران- دندان تو - هرگز نمیشد باورم 

بی حیایی داد میزد با اجازه یا امیر
باخودم آن دختر شیرین زبان را می برم

علیرضا خاکساری



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتمصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شب سوم محرم

از نيمه شب گذشته و خوابش نبرده بود
طفل سه ساله اي كه، دگر سالخورده بود

در گوشه ي خرابه ،به جاي ستاره ها
تا صبح ،زخم هاي تنش را ،شمرده بود

از ضعف،ناي پاشدن از جاي خود نداشت
آخر سه روز بود، كه چيزي نخورده بود

بادست هاي كوچكش، آرام و بي صدا
از فرط درد، بازوي خود را فشرده بود

اين نيمه جان مانده هم از، لطف زينب است
ورنه هزار مرتبه در راه مرده بود

پیش از طلوع، بانوی گوهر شناس شهر
آن گنج را به دست خرابه سپرده بود

محسن عرب خالقي



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتشب سوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب سوم محرم
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب سوم محرم

       
      مثل قدیم آمده ای باز در برم
      با بوی سیب گیسوی خود در برابرم
      
      مثل قدیم آمدی امّا نمی شود
      تا سوی دامنت بِدوم پر در آورم
      
      این چشم وانمی شود اما تو باز کن
      سیرم ببین و بعد بگو وای مادرم
      
      دستی برای شانه زدن نیست با تو و
      زلفی برای شانه زدن نیست در سرم
      
      من را ببر کنار عمویم که حس کنم
      بر روی شانه های بلندش کبوترم
      
      باید مرا شبیه خودت بوریا کنی
      از بسکه زخم خورده ام از بس که پرپرم
      
      حسن لطفی

      
      ********************

      
      سر من هم به هوای سر تو افتادست
      بال پروانه به پای پرِ تو افتادست
      
      قول دادم به همه گریه برایت نکنم
      چه کنم! چشم، به چشم تر تو افتادست
      
      قدر یک دشت کبودست و تنش تب دارد
      از روی ناقه اگر دختر تو افتادست
      
      من از این روی زمین خوردۀ خود فهمیدم
      آسمان یاد غم مادر تو افتادست
      
      دامنم سوخته بابا ولی آرام بخواب
      بالشت دست من و بستر تو افتادست
      
      جان من بر لب و لب های تو را می بوسم
      از نفس هم نفس آخر تو افتادست
      
      محمد امین سبکبار
 
      
      ********************
      
 
      
      نیمۀ شب شده و خواب پریشان دارم
      گوشۀ لعل لبم ذکر پدر جان دارم
      بی جهت نیست که اندوه فراوان دارم
      خواب دیدم که سری را روی دامان دارم
      
      دیدم آن سر، سر باباست خدا رحم کند
      عمّه ام گرم تماشاست خدا رحم کند
      
      تا که از خواب پریدم همه جا روشن بود
      طبق نور روی گوشه ای از دامن بود
      کنج ویرانه پر از عطر و بوی گلشن بود
      چشم های پدرم خیره به سوی من بود
      
      تا که چشمم به سر افتاد زبانم وا شد
      لیلۀ قدر من امشب چقدر زیبا شد
      
      آمدی یوسف کنعان، چه عجب بابا جان
      شده ویرانه گلستان، چه عجب بابا جان
      به سر آمد غم هجران، چه عجب بابا جان
      آمده بر تن من جان، چه عجب بابا جان
      
      چند روزی است که از هجر تو بی تاب شدم
      مثل شمعی زغم دوری تو آب شدم
      
      کمی آغوش بگیر این بدن لاغر را
      تا که احساس کنی لاغری پیکر را
      می تکانم ز سر سوخته خاکستر را
      از چه با خویش نیاورده ای انگشتر را؟
      
      چقدر روی کبود تو به زهرا رفته
      بس که چوب از لب و دندان تو بالا رفته
      
      تا که با عمۀ خود راهی بازار شدم
      مورد مرحمت خندۀ اغیار شدم
      تا که در بزم شراب تو گرفتار شدم
      خالصانه متوسّل به علمدار شدم
      
      من نگویم چه به روز سر من آوردند
      چادری را که برایم تو خریدی بردند
      
      محمد فردوسی

      
      ********************
      
      
      لیله ي قدرم و تنها سحرش را دارم
      پدرم نیست در آغوش و سرش را دارم
      
      دختر شاهم و اما فقط از این دنیا
      پای زخمی شده و چشم ترش را دارم
      
      خواستم پر بزنم زود به یادم آمد
      من از آن بال فقط چند پرش را دارم
      
      بزند یا نزند فرق ندارد شلاق
      طاقت سختی هر دردسرش را دارم
      
      شهر را یک تنه با گریه به هم می ریزم
      نوه ی فاطمه هستم جگرش را دارم
      
      سرزده آمده مهمان و در این استقبال
      گیسویی تا که شود فرش سرش را دارم
      
      زیر قولش نزده عمه ببین بالش را
      گفت باشد تو برو ! دور و برش را دارم
      
      آن همه حامی من بود ولی از این راه
      به تنم ضربه ي چندین نفرش را دارم
      
      من نگویم چه شده چون خبرش را داری
      تو نگو از لب خونین خبرش را دارم
      
      عمه باید بروم وقت خداحافظی است
      نگرانم نشوی! همسفرش را دارم
      
      عليرضا لك

      
      ********************
      
      
      با من و عمر ِكَمَم دست زمان بد تا كرد
      موقع قد كشي ام بود كه پشتم تا كرد
      
      دورهايت زدي و نوبت ما شد امشب
      چشم كم سوي مرا آمدنت بينا كرد
      
      لذتي دارد عجب بوسه ي لب های پدر
      وقت برخورد به هم زخم دو لب سر وا كرد
      
      نوه ي فاطمه بودم سندش را دشمن
      با كف پا به روي چادر من امضا كرد
      
      همه ي صورت من قدر ِكفِ دستي نيست
      دور از ديده ي تو عقده ي خود را وا كرد
      
      عمو عباس كجا بود ببيند آن شب
      به سرم داد زد آنقدر مرا دعوا كرد
      
      ناسزا گفت و به گريه دهنش را بستم
      دشمنت را نفس فاطمي ام رسوا كرد
      
      بي كفن دفن شدم اي پدر بي كفنم
      داغ مجنون همه جا تازه غم ليلا كرد
      
      دختر بي ادبي مسخره ميكرد مرا
      دو سه تا پارگي از روسري ام پيدا كرد
      
      عمر يك ظرفِ ترك دار به ضربي بسته ست
      عمه بر دست مرا برده و جابجا كرد
      
      عمه هربار كه با گريه بغل كرد مرا
      ياد آن صورت نيلي شده ي زهرا كرد
      
      قاسم نعمتی
      
      ********************
      
       
      حاضرم پايِ سر ِ تو سر ِ خود را بدهم
      جايِ پيراهن ِ تو معجر ِ خود را بدهم
      
      سر ِ بابايِ من و خِشت محال است عمه
      عمه بگذار كه اول پر ِ خود را بدهم
      
      ...پهن كن تا كه سر ِ خار نگيرد به لبش
      كم اگر بود پر ِ ديگر خود را بدهم
      
      زيورآلات مرا دختر همسايه گرفت
      نذر ِ انگشتَرَت انگشتر ِ خود را بدهم
      
      مويِ من سوخته و مويِ پدر سوخته تر
      حاضرم پايِ همين سر، سر ِ خود را بدهم
      
      ديد ما تشنه يِ آبيم خودش آب نخورد
      خواست تا ديده يِ آب آور خود را بدهم
      
      به دلم آمده يك وقت خجالت نكشم
      پايِ لطفش نفس ِ آخر خود را بدهم
      


      
      ********************
      
       
      در سن سه سالگی ز جان سیر شدم
      از پای پُر از آبله دلگیر شدم
      
      از بسکه مزاحمت فراهم کردم
      شرمنده ام عمه دست و پا گیر شدم
      
      گفتی که پدر مسافرت رفته و من
      صد بار دگر دوباره پیگیر شدم
      
      من بی تو چگونه از زمین برخیزم
      باید کمکم کنی ٬ زمین گیر شدم
      
      یک موی سیاه بین گیسویم نیست
      سنی نگذشته از من و پیر شدم
      
      از نَسل علی بودنِ من باعث شد
      در طیِّ سفر بسته به زنجیر شدم
      
      سعيد خرازي

      ********************
      
       
      دختر لحظه ی غم بغض مرا می ماند
      گرچه خود می شکند ناله رها می ماند
      
      دختر لحظه ی غم «ساعت» عمرش خالیست
      زود می ریزد و یک کوه بلا می ماند
      
      دختر لحظه ی غم لحظه ی بعدش مرگ است
      آن زمانی که فقط خاطره ها می ماند
      
      شبی از قافله جا ماند و به مادر پیوست
      به پدر می رسد و قافله جا می ماند
      
      بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند
      از مقاتل سندش گاه جدا می ماند
      
      دختر لحظه ی غم این غزل کوچک و ناب
      برگی از دفتر شعر است که تا می ماند
      
      طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد
      دهن عشق از این حادثه وا می ماند
      
      کاظم بهمنی

      
      ********************
      
      
      بعد از سلام و تعارف وعرض ارادتی
      تو محشری تو حرف نداری قیامتی
      
      اینجا که نیست هیچ ملالی بدون تو
      غیر از نفس کشیدن رنج سلامتی
      
      روز خوشی نداشتم و سخت خسته ام
      این لحظه هم بدست نیامد براحتی
      
      تو غیرتت اجازه نمی داد بین جمع
      بر دامنم بخوابی و من هم خجالتی
      
      حالا که وقت هست برای سبک شدن
      بابا،مزاحمم شده این درد لعنتی
      
      پس من کجا برای شما درد دل کنم
      اینجا خرابه است،نه مسجد، نه هیئتی
      
      اینجا که صبح از افق شام می دمد
      خورشید بی تشعشعی و بی هویتی
      
      این چند روزه دائما اینجا نزول داشت
      بارانی از کبودی گل های صورتی
      
      از دامن مؤنثشان رقص میچکید
      در مردم مذکرشان نیست غیرتی
      
      امشب که جلوه های تورا میهمان شدم
      دعوت شدم به صرف غذاهای حضرتی
      
      امشب شب وصال خدا و رقیه است
      بابا تو هم به دیدن این عشق دعوتی
      
      رضا جعفری
      
      ********************
      
      
      بابا سرم تنم کمرم پهلویم پرم
      یکی دوتا که نیست کبودی پیکرم
      
      بیش از همین مخواه وگرنه به جان تو
      باید همین کنار تو تا صبح بشمرم
      
      از تو چه مانده است؟ بگویم که ای پدر
      از من چه مانده است؟ بگویی که دخترم
      
      اندازه ي لب تو لبم شد ترک ترک
      اندازه ي سر تو گرفتار شد سرم
      
      از تو نمانده است به جز عکس مبهمت
      از من نمانده است به جز عکس مادرم
      
      از تو سوال میکنم انگشترت کجاست؟
      كه تو سوال میکنی از حال معجرم
      
      دیدم چگونه سرت را به طشت زد
      حق میدهی بمیرم و طاقت نیاورم
      
      مرد کنیز زاده ای از ما کنیز خواست
      بیچاره خواهر تو و بیچاره خواهرم
      
      مرهم به درد اين همه زخمي نميخورد
      بابا سرم تنم كمرم پهلويم پرم
      
      علي اكبر لطيفيان
      
      ********************
      
      
      طفل ویرانه شدن زار شدن هم دارد
      قد خم دست به دیوار شدن هم دارد
      
      تا صداي لبت آمد لبم از خواب پريد
      سر تو ارزش بيدار شدن هم دارد
      
      عقب افتادن این چند شب از عاطفه ات
      این همه بوسه بدهکار شدن هم دارد
      
      بی سبب نیست که با دست به دنبال توام
      چشم خون لخته شده تار شدن هم دارد
      
      دخترت نیستم از طشت رهایت نکنم
      دختر شاه فداکار شدن هم دارد
      
      معجري را كه تو از مكه خريدي بردند
      موي آشفته گرفتار شدن هم دارد
      
      علي اكبر لطيفيان

      
      ********************
      
      
      در آن سحر ، خرابه هوایش گرفته بود
      حتی دل فرشته برایش گرفته بود
      
      با آستین پاره ی پیراهن خودش
      جبریل را به زیر کسایش گرفته بود
      
      زورش نمی رسید کسی را صدا کند
      از گریه زیاد ، صدایش گرفته بود
      
      از ابتدای شب که خودش را به خواب زد
      معلوم بود آنکه دعایش گرفته بود
      
      حتما نزول می کند آیات تازه ای
      با چله ای که بین حرایش گرفته بود
      
      مشغول ذکر نافله اش شد ، ولی کجاست؟
      آن چادری که عمه برایش گرفته بود
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
 
       
      زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته
      بر مشامم می رسد هر لحظه بوی سوخته
      
      ردّی از سیلی نمی ماند به روی آفتاب
      محو می گردد کبودی های روی سوخته
      
      آبله سر وا کند می سوزد از هر قطره آب
      کار آتش می کند آب وضوی سوخته
      
      سعی بیجا می کند وضع گره را کورتر
      دست شانه می کَند از ریشه موی سوخته
      
      دامن آتش گرفته سخت می چسبد به تن
      دردسر ساز است دفن و شستشوی سوخته
      
      سوخت لبهایت شبیه موی و رویت نیمه شب
      تا گرفتی بوسه ای از آن گلوی سوخته
      
      محمد رسولی

      
      ********************
      
      
      برگ و برت دست كسی برگ و برم دست كسی
      بال و پرت دست كسی بال و پرم دست كسی
      
      خیرات كردن مال من خیرات كردن مال تو
      انگشترت دست كسی انگشترم مال كسی
      
      نه موی تو شانه شود نه موی من شانه شود
      موی سرت دست كسی موی سرم دست كسی
      
      بابا گرفتارت شدم از دو طرف غارت شدم
      آن زیورم دست كسی این زیورم دست كسی
      
      رختت به دست حرمله رختم به دست حرمله
      پیراهنت دست كسی و معجرم دست كسی
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
   
      
      هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم
      قاسم، عمو عبّاس، عبدالله، داداش اکبرم
      
      یادت می آید من چقدر آسوده می خوابیدم آن
      شبها که می خندید در گهواره ی خود اصغرم؟
      
      امشب ولی بدخوابم و هی خواب می بینم چهل
      اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند از پیکرم
      
      بر گونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو!
      زخم است، تاول تاول است انگشتهای لاغرم
      
      بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را
      حالا که هی خون می چکد از گوشهای خواهرم
      
      بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا
      دیگر نمی گوید به من «شیرین زبانم، دخترم»
      
      من دختر خوبی شدم آرام می خوابم فقط
      امشب نمی دانم چرا هی درد می گیرد سرم
      
      پانته آ صفایی

      
      *********************
      
      
      من وسحر ،من وعمه من و سر پدرم
      چه خواندني شده امشب كتاب مختصرم
      
      سلام تازه ز راه آمده كجا بودي
      نشسته برسر و رويت غبار، همسفرم
      
      هميشه در پي خورشيد ماه مي آيد
      كجاست سوره ي والشمس من سرقمرم
      
      شكست اگر زفراق برادرت كمرت
      شكسته درغم شش ماهه ي حرم كمرم
      
      هزار و نهصد و پنجاه زخم بربدنت
      هزار و نهصد وپنجاه داغ برجگرم
      
      لبي نمانده برايت كه بوسه اي بزنم
      سري نمانده برايت كه گيرمش به برم
      
      ازآن شبي كه مرا زجر زجر داد و كشيد
      نه دست من به كمر ميرسد نه موي سرم
      
      تنم سبك شده وگوش من شده سنگين
      به ضربه اي همه جا تيره گشته درنظرم
      
      نه موي شانه كشيده نه صورتي سالم
      چنين شكسته بيا پيش مادرت مَبَرم
      **
      اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
      
      ********************
      
     
      آنقدر ازدل ناله بی پروا کشیدم
      آخر سرت را نیمه شب اینجا کشیدم
      
      تا شام هرمنزل شما را می شناسند
      ازبس که روی خاک عکست را کشیدم
      
      پیشانی و پلک و لب و گونه همه زخم
      با این همه عکس تو را زیبا کشیدم
      
      هر بار که یاد ازعمو کردم نشستم
      یک مشک پاره برلب دریا کشیدم
      
      زخمی شده دیگر سرانگشتان دستم
      ازبس که از پا خار در صحرا کشیدم
      
      من را ببر این چند روزی که نبودی
      اندازه ی یک عمر از دنیا کشیدم

  
      اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتشب سوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب سوم محرم
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب سوم محرم

         گوش طفل مرا ز جا کندی
      بی مروّت حیا کن از سر من
      دختر تو چگونه راضی شد
      که شود پاره گوش دختر من؟

      **
      مثل این گوشواره، ای نامرد
      بین بازارها فراوان است
      تو به انگشت من قناعت کن
      قیمت گوشواره ارزان است

      **
      چِقَدَر  باید التماس کند
      چادر دختر مرا بدهید
      دست خود را کشیده تا نیزه
      به یتیمم سر مرا بدهید

      **
      چِقَدَر  تازیانه و سیلی
      مگر از غصّه هاش بی خبرید
      پای او کوچک است و کم طاقت
      لاأقل روی ناقه اش ببرید

      **
      بسکه از تازیانه ها خورده
      سیر گشته، غذا نمی خواهد
      وعده تشت را به او ندهید
      جز پدر از شما نمی خواهد

      **
      وسط شهر هرچه می خواهید
      دائماً سنگ بر سرم بزنید
      چوبتان را به لب خریدارم
      ولی از این سه ساله درگذرید

      **
      اینکه در خود خزیده سردش نیست
      درد پهلو کشیده خم شده است
      با همین قدّ کوچکش امشب
      چِقَدَر  مثل مادرم شده است
      
      محسن ناصحي

      
      **********************
      
     
      دشمن خرابه را به تو آسان گرفته بود
      از من هزار بار ولی جان گرفته بود
      
      سر بر اطاعت دل ِ مجنون گرفته بود
      پایم اگر که راه ِ بیابان گرفته بود
      
      حتی توان ِ سینه زدن هم نداشتم
      این سینه حال ِ شام ِ غریبان گرفته بود
      
      در پای ِ نیزه عطر تلاوت شنیده ام
      دستم صفای صفحه ی قرآن گرفته بود
      
      در کوفه خطبه می شکند دیدن ِ سرت
      پیشانی ات توانِ سخنران گرفته بود
      
      پایم شتاب را به صف ِ بوته های ِ خار
      از تازیانه هایِ شتابان گرفته بود
      
      اینجا به انتظار دلم طعنه می زند
      چوبی که بوسه از لب و دندان گرفته بود
      
      عمرم به قد سورۀ کوثر مجال داشت
      آری سه آیه بود که پایان گرفته بود
      
      رؤیای وصل بر سر ِ دختر خراب شد
      آن شب خرابه ، جلوۀ باران گرفته بود

   
      اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
      
      **********************
      
      
      از بس شکستنی شدی ای شیشه بلور
      قدری بخواب و این بدنت را تکان مده
      
      خواهی که خارها نرود در تنت فرو
      آرام باش و پیرهنت را تکان مده
      
      می بینی ای عزیز که نازت نمی کشند
      پس این لبان خوش سخنت را تکان مده
      
      دندان شیری تو به یک بوسه بسته است
      با زحمت اینقدر دهنت را تکان مده
      
      با آه آه تو بدنم تیر می کشد
      از بس تنت شبیه تن مادرم شده
      
      می پاشد از لبان تو خون لخته هر نفس
      زان نیمه شب چه خاکی مگر بر سرم شده
      
      ای دخترم هنوز سرت درد می کند؟
      آیینه نگاهِ تو چشم ترم شده
      
      از گیسوان سوختۀ بین مشت زجر
      هر آنچه گفته ای به خدا باورم شده
      **
      از لحظه ای که حرف کنیز آمده وسط
      خوابش نمی برد ز غم و ترس خواهرت
      
      در این میانه جای ابالفضل خالی است
      تا پس بگیرد از عدوی پست معجرت
      
      در شهر مسلمین نشود دفن خارجی
      لرزه فتاده بر دل ترسان مادرت
      
      پیغام داده اند اهالی شهر شام
      بیرون کشند از دل هر خاک پیکرت
      
      قاسم نعمتی
      
      **********************
      
      
      اینها کجا پدر ز سر تو حیا کنند؟
      بابا چه کرده ای که چنین با تو تا کنند؟
      
      اصلا برای چه عصبانی ست حرمله
      زجر و سنان چرا به تو چپ چپ نگا کنند؟
      
      اینها به فکر دست شکسته که نیستند
      با مشت و با لگد سر من سر و صدا کنند
      
      این شمر و زجر هی سر من داد میکشند 
      هی میزنند و عقده دل از تو وا کنند
      
      آقاهه تا مرا بزند خنده میکند
      اینها فقط برای زدن خنده ها کنند
      
      بابا دلم گرفته بگو تا برای من
      یک روضه از سر علی اصغر به پا کنند
      
      آنقدر موی دخترکت را کشیده که...
      آمد طبیب، گفت که او زجرکش شده
      
      جواد دیندار
      
      **********************
      
      
      رهِ وصال هزار و یک امتحان دارد
      ولی چه قدر سه ساله مگر توان دارد؟
      
      به قدر دو دهه بوسه به من بدهکاری
      رقیه کمتر از اینها ولی زمان دارد
      
      گرسنگی ِ مرا باز یادم آوردی
      چرا هنوز سر و روت بوی نان دارد؟
      
      فدايِ آن دهنت ساكتي چرا امشب؟
      مگر يتيم تو در دست خيزران دارد؟
      
      مجال نیست بگویم که روسریم چه شد
      نپرس...این سر آشفته داستان دارد
      
      فقط بدان که سگِ شمرها و حرمله ها
      شرف به پنجه ی بی رحم شامیان دارد
      
      برو بگو به اباالفضل چشمتان روشن
      که زجر هست و عزیز تو سایه بان دارد
      
      از آن شبی که به دنبال دخترت آمد
      هنوز کودک تو درد استخوان دارد
      
      از آن شب است که دندان شیری ام افتاد
      از آن شب است گُلت لُکنت زبان دارد
      
      از آن شب است که طفلت شبیه زهرا شد
      از آن شب است رقیه قدِ کمان دارد
      
      مرا رساند وَ حرصش گرفت و پرتم کرد
      به عمه گفت:بگیرش هنوز جان دارد
      
      علي صالحي

      
      **********************
      
      
      آیا شود که جام مرا پر سبو کنی
      در این خرابه با من دلخسته خو کنی
      
      آنقدر می زنم به سر و صورت و لبم
      تا قصّه ی سر و لب خود بازگو کنی
      
      ای ماه من که طیّ سفر گشته ای هلال
      باید که شرح واقعه را مو به مو کنی
      
      با چشم بسته از طَبقت دل نمی کنم
      تا اینکه هدیه ی سفر خویش رو کنی
      
      گیسو به زیر پای سرت پهن می کنم
      تا فرش نخ نما شده ام را رفو کنی
      
      بابا تمام بال و پرم درد می کند
      مویم کشیده اند و سرم درد می کند
      
      سعید توفیقی
      
      **********************
      
      
      ای از سفر رسیده که مهمان دختری
      اول بگو مرا کی ازاین شهر می بری ؟
      
      مثل کبوتری که به او سنگ می زنند
      از ضرب تازیانه ندارم دگر پری
      
      جای تعجب است که من زنده مانده ام
      هرکس که دیده گفته عجب طفل لاغری
      
      از قول من بگو به عمو بعد مردنم
      باید برای غسل من آبی بیاوری
      
      موی سفید و قد کمان و رخ کبود
      حالا مرا ببین و بگو شکل مادری
      
      خود را برای مقدمت آماده کرده ام
      چه گوشواره ای چه لباسی چه معجری
      
      هفده سوار دور و برت دیده ام به نی
      اما تو بین آن همه زخمی ترین سری
      
      لب های چاک خورده تو حرف می زند
      تقصیر چوب بوده چنین سرخ و پرپری
      
      قدری از این محاسن خاکستری بگو
      غیر از تنور نیست مگر جای بهتری
      
      مانند رگ رگ تو دلم ریش ریش شد
      جانم فدای تو ، چه گلویی چه حنجری
      
      علی صالحی
      
      **********************
      
      
      آئینه هستم تاب خاکستر ندارم
      پروانه ای هستم که بال و پر ندارم
      
      از دست نامردی به نام تازیانه
      یک عضو بی آسیب در پیکر ندارم
      
      تا اینکه گریان تو باشم در سحر گاه
      در چشمهایم آنقدر اختر ندارم
      
      چیزی که فرش مقدمت سازم در اینجا
      از گیسوان خاکی ام بهتر ندارم
      
      می خواستم خون گلویت را بشویم
      شرمنده هستم من که آب آور ندارم
      
      بر گوش هایم می گذارم دست خود را
      شاید نبینی زینت و زیور ندارم
      
      وقتی نمانده گیسویی روی سر من
      گاری دگر باشانه و معجر ندارم
      
      لب می گذارم روی لب هایت پدرجان
      تا اینکه جانم را نگیری بر ندارم
      
      علی اکبر لطیفیان
   
      
      **********************
      
      
      هي نقشه مي كشند كه بلوا به پا كنند
      من را به درد بي پدري مبتلا كنند
      
      اينها تمام از پدرت زخم خورده اند
      پس آمدند از دل خود عقده وا كنند
      
      گفتند:-تا كه سر ببرند از تو مي شود
      از دختري سه ساله پدر را جدا كنند
      
      تنها به كشتن تو رضايت نمي دهند
      اي كاش بعد از اين بدنت را رها كنند
      
      انگشتر تو كاش به دست رقيه بود
      تا بيشتر حقارت خود بر ملا كنند
      
      در بين كوچه باز نشد عقده هاشان
      آنقدر مي زنند تنم را سيا كنند
      
      هي مي كشند موي مرا چادر مرا
      شايد كه زخم كهنه خود را دوا كنند
      
      من كودكم ز عمه من كاش بگذرند!
      وز رشته هاي چادر زينب حيا كنند
      
      قرآن بخوان كه بين حسينيه شيعه ها
      صف بسته اند تا كه به ما اقتدا كنند
      
      محسن ناصحی
      
       
      **********************
      
      آمدی چشم فراقم روشن
      قدمت بر سر چشمم بابا
      از سر نیزه رسیدی بنشین
      تا بیارم کمی مرهم بابا

      **
      قصّه ی هجر من و هجر شما
      قصّه ی یوسف و یعقوب شده
      صبر از عمّه گرفتم همه جا
      دخترت قبله ی ایّوب شده

      **
      همه بر غربت من گریه کنند
      فقط این قاتل تو می خندد
      همه شب بی تو ندارم خوابی
      عمّه ام چشم مرا می بندد

      **
      روی هر چشمه ی بی عاطفه ای
      مثل یک بغض شکفتم بابا
      هر کجا سفره ی دل وا کردم
      فقط از درد تو گفتم بابا

      **
      سرِپا می شوم و می افتم
      دیگر از درد زمینگیر شدم
      زحمت عمّه شدم ای بابا
      راحتم کن که دگر پیر شدم

      **
      حتماً از نیزه زمینت زده اند
      که کمی دیر رسیدی بابا
      می شناسیم؟ بگو چند شب است
      دخترت را تو ندیدی بابا
      
      رحمان نوازنی
      
      **********************
      
      
      بابا خبرداری که من بیمار بودم ؟
      اصلاً خبرداری کمی تب دار بودم ؟
      
      از درد بازوی شکسته هر شبم را
      دور خرابه گشتم و بیدار بودم
      
      وقتی برای چند قدم کودکانه
      محتاج یاری سرِ دیوار بودم
      
      اول که دوری از تو و دوم صبوری
      از اولش از این سفر بیزار بودم
      
      دور از تو چشم عمو عباس بابا
      از صبح امروز تا غروب بازار بودم
      
      از این همه زحمت که من دادم به عمه
      دیگر خودم فهمیده ام سربار بودم
      
      محسن خان محمدی
      
      **********************
      
      
      درد کمر تمام توان مرا گرفت
      این زخم سر، قرار و امان مرا گرفت
      
      بابا سرم هنوز کمی تیر می کشد
      دستی رسید و روح و روان مرا گرفت
      
      تا پیش من رسید دگر مهلتم نداد
      انگار از سر تو نشان مرا گرفت
      
      می خواستم که روسری ام را گره زنم
      گیسو کشید و نطق زبان مرا گرفت
      
      چیزی نمانده بود که زهرترک شوم
      تهدید او صدای فغان مرا گرفت
      
      دانی چرا یتیم تو لکنت گرفته است
      با یک کشیده لفظ لسان مرا گرفت
      
      با دست و پا تمام تنم را کبود کرد
      بر من امان نداد امان مرا گرفت
      
      دانی چگونه فاطمه آن شب مرا شناخت
      از خود نشان قد کمان مرا گرفت
      
      من یک سوال از همه شیعیان کنم
      دشمن چه شد امام زمان مرا گرفت؟

         اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
      
      **********************
      
      
      تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند
      هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند
      
      دست در دست پدر دختر همسایه رسید
      ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند
      
      دخترک زیر پر چادر عمه می رفت
      آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند
      
      سنگی از بین دو نی رد شد و بر رویش خورد
      پس از آن ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند
      
      پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا کرد
      شاخه ی سوخته ای نخل پرش را سوزاند
      
      دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید
      هیزم شعله ور افتاد و سرش را سوزاند
      
      این چه شهری است که لبخند مسلمانانش
      جگر دخترک رهگذرش را سوزاند
      
      این چه شهری است که بازار یهودي یانش
      گیسوی بافته ی تا کمرش را سوزاند
      
      زجر وقتی که سر حلقه ی زنجیر کشید
      بند آمد نفسش باز تنش تیر کشید
      
      گل سرخی به روی پیرهنش چسبیده
      خار صحرا به تمام بدنش چسبیده
      
      زخم رگ های پدر بند نیامد حالا
      چندتا لکه روی پیرهنش چسبیده
      
      تشنگی زخم لبش را چقدر وا کرده
      بس که خشک است زبان بر دهنش چسبیده
      
      شانه هم بر گره ی موی سرش می گرید
      که به هم گیسویش از سوختنش چسبیده
      
      دید انگشتر باباش که با قاتل بود
      لخته خونی به عقیق یمنش چسبیده
      
      زجر آرام بکش حلقه ی زنجیرت را
      جرم زنجیر تو بر زخم تنش چسبیده
      
      عمه اش با زن غساله به گریه می گفت
      تار موی پدرش بر کفنش چسبیده
      
      حسن لطفي

      
      **********************
      
      از راه رفتنم تو تعجب نکن که من
      طعم بَدِ شکستن ِ پهلو چشیده ام
      
      پاهای من همه تاول زده ببین
      خیلی به روی خار مغیلان دویده ام
      
      چادر ز عمه قرض گرفتم که زیر آن
      پنهان کنم ز روی تو گوش دریده ام
      
      بشنو تمام خواهشه  این پیر کودکت
      من را ببر که جان تو دیگر بریده ام
      
      عمه که پاسخی به سوالم نمیدهد
      آیا شبیه مادر قامت خمیده ام؟
      
      پاهای من همه تاول زده ز بس
      از ترس او میان بیابان دویده ام
      
      اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
 
      
      **********************

      
      دلخوری نیست در این قافله از هیچ کسی
      بخدا منکه ندارم گله از هیچ کسی
      
      خواب بودم اگر از پشت شتر افتادم
      طلبی نیست در این مسئله از هیچ کسی
      
      بعد از آن نیمه شب و گم شدن و تنهایی
      نگرفتم نفسی فاصله از هیچ کسی
      
      من نمیترسم اگر عمه کنارم باشد
      غیر از این زجر و از این حرمله از هیچ کسی
      
      خواستم ، گرچه نشد غیر تو نامی ببرم
      در قنوت دل هر نافله از هیچ کسی
      
      زخم زنجیر مرا کشت الهی دیگر
      تاب و طاقت نبرد سلسله از هیچ کسی
      
      گریه نگذاشت که پوشیده بماند بابا
      مشکل پای من و آبله از هیچ کسی
      
      جز تو و خواهر تو برنمی آید بخدا
      خطبه خواندن وسط هلهله از هیچ کسی
      
      کاشکی در بغل فاطمه دق میکردم
      تا دگر سر نبرم حوصله از هیچ کسی
      
      مصطفی متولی



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتشب سوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب سوم محرم
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب سوم محرم

دخترت هم غم پدر می خورد
هم غم موی شعله ور می خورد

نیزه دارت همین که می خندید
به غرورم چقدر بر می خورد

وسط کوچه ی یهودی ها
سینه ام زخم بیشتر می خورد

تکه سنگی که خورد کنج لبت
خنجری شد که بر جگر می خورد

کمرم را شکست آخرِ سر
ضربه هایی که بی خبر می خورد

بدنت را که زیر و رو کردند
دست من بود که به سر می خورد

حسن لطفی

************************

حورا شده در گرد تو پروانه ترین ها
تو کعبه ی عشّاقی و جانانه ترین ها

ای لیلی صحرای دل حضرت ارباب
مجنون شده ی عشق تو دیوانه ترین ها !

سوگند که تا روز قیامت همه هستیم
با منکرتان دشمن و بیگانه ترین ها

کوچک حرمت جنّت ما خانه به دوشان
جذّاب تر از قصر ملوکانه ترین ها

گندم بده تا پر بزنم، جلد تو باشم
محتاج تو ما کفتر بی دانه ترین ها

در بندم و دلداده ی عشقم بنویسید
کلبِ درِ بانوی دمشقم بنویسید

تا از حرمت عطر خداوند بیاید
صدها ملکِ عاشقِ در بند بیاید

در مدح صفات تو کمیت کلمه لنگ
یا این که زبان قلمم بند بیاید

ارباب شود میل نگاهش به تو افزون
وقتی به لبانت گل لبخند بیاید

هر جا سخن از نام شکربار شما شد
در زیر زبان ها مزه ی قند بیاید

خان کرمت جمع نگردیده، چو سائل
با دست تهی صد دفعه هر چند بیاید

در حقّ من اتمام نما جود و کرم را
کم کن تو دگر فاصله تا خاک حرم را

بی پله رسیدن به خدا فرض محال است
بی یاد تو جنت همه اش خواب و خیال است

عقلی نرسیده که بفهمد تو که هستی
در فهم کمالات شما میوه ی کال است

عمریست که از دست تو یک تذکره خواهم
تا چند به ره دیده پیِ روز وصال است

یک دفتر پر خاطره در شرح غمت کم
با این که فقط عمر تو کمتر ز سه سال است

یک دخترِ با پای پُر از آبله...زنجیر...
سیلی...رخ نیلی... قدِ خم؟! جای سوال است

شد زمزمه ات ((من الّذی اَیتَمَنی)) آه...
آمد سر و گفتی که تو بابای منی؟ آه...

گفتند چه حاجت به بیان است همین است
تعطیل بهانه...بله بابای تو این است

سنگ است به جای گل و سیلی است نوازش
احوال هر آن کس که یتیم است همین است

تا نیزه عروج پدرت بود چه زیبا !
شمس فلک نی شده و عرش نشین است

از ناقه فتادی همه گفتند که انگار
زهراست که در کوچه تنش نقش زمین است

این ها همه بغضی است که از فاطمه دارند
یعنی که شروع ستم از شهر مدینه است

ای کاش دگر منتقم از راه بیاید
برچیده ز لب های زمان آه بیاید

توحید شالچیان ناظر

************************

مجنون شبیه طفل تو پیدا نمی شود
زین پس کسی به قدر تو لیلا نمی شود

درد رقیّه ی تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله ی تو مداوا نمی شود

شأن نزول رأس تو ویرانه ی من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود

‏بیهوده زیر منت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود

‏صد زخم بر رخ تو دهان باز کرده
خواهم ببوسم از لبت امّا نمی شود

‏چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

پیدا نشد یکی که بگوید به دخترت
‏این حرف ها برای تو بابا نمی شود

محمّد سهرابی

************************


خواهم امشب همچو عمه راز دل افشا کنم
کاف و هاء و یاء و عین و صاد را معنا کنم

کاف من کرب و بلا و کربلایم شهر شام
نیمه شب ویرانه را چون عصر عاشورا کنم

آنقدر گیسو پریشان می کنم تا عاقبت
خون پامال تو ای خون خدا احیاء کنم

گر چهل سال است اینجا سبِّ جدم می کنند
یک شبِ با ناله ام این قوم را رسوا کنم

من چو مادر، احتجاجم احتجاج گریه است
من در این ره اقتدا بر مادرم زهرا کنم

هاء من از هیئت خلقت حکایت می کند
وای بر آنکس که از او کج نگاهم را کنم

یک زنا زاده بریده گر سرت بابا حسین
یاء تفسیرم سخن از حضرت یحیی کنم

چون که دیدم نیست تفسیری به عین غیر از عطش
نذر کردم تشنه لب جانم به تو اهدا کنم

در بیان آخرین حرفم دگر لالم پدر
حال صاد خطبه ام را با عمل معنا کنم

صاد قتل صبر باشد جمله آثارش نگر
صبر کن تا معجرم آرام از سر وا کنم

صورت نیلیّ و گوش و ریشۀ مویم ببین
رخصتی ده تا سخن از ساق های پا کنم

اولین کودک که بی حائل لگد خورده منم
نیمه نیمه آه را از سینه ام بالا کنم

زجر  می زد سیلی ام هر لحظه ای می خواستم
تا به یادت نام زیبای تو را نجوا کنم

بارها با قصد جانم گردنم را می گرفت
جان به کف قسمت بر این شد تا تو را پیدا کنم

زیر هر ضرب لگد گفتم: عمو عباس کو؟
گوشوارم گم شده یاری کند پیدا کنم

او سواره من پیاده هر دو پا پُر آبله
شِکوِه از خار مغیلانِ دل صحرا کنم

نیمی از ره را به گیسویی پریشان آمدم
بعد از آن از دردِ سر شب تا سحر نجوا کنم

قاسم نعمتی


************************


در دلش قاصدکی بود خبر می آورد
دخترت داشت سر از کار تو درمی آورد

همه عمرش به خزان بود ولی با این حال
اسمش این بود: نهالی که ثمر می آورد

غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد

او که می خواند تو را قافله ساکت می شد
عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد

دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت
آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد

قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد

آن طرف یک نفر انگار که سردرگم بود
مادری دختر خود را به نظر می آورد

زن غساله چه می دید که با خود می گفت
مادرت کاش به جای تو پسر می آورد

قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد

کاظم بهمنی

************************

 می آید از درون خرابه صدای اشک
افتاده لرزه بر دو سرا زین نوای اشک

گاهی شفای زخم، دمی هم بلای زخم
سوزانده دست و گونه و ...، آه از جفای اشک...

آنقدر آتش دل او شعله ور شده
هر قطره آب گشته تنش پا به پای اشک

گویی ملائک اند که تا عرش می برند
صدها سبد ستاره از این قطره های اشک

دیدم که گونه هاش، گل انداخته، نگـــو
جاری شدست خون دلش لا به لای اشک

چشمی که یک بریده سری غسل داده است
شایسته است نام بگیرد خدای اشک

علیرضا قنادی

************************

دشت و شب و طفل نابلد واویلا
گر زجر حرامی برسد واویلا
از صاحب روضه معذرت می خواهم
پهلوی شکسته و لگد واویلا

سیدمجتبی شجاع

************************

 نیزه دارت به من یتیمی را،
 داشت از روی نی نشان می داد

زخم هرچه گرفت جان مرا،
هر نگاهت به من که جان می داد

تو  روی نیزه هم اگر باشی،
 سایه ات همچنان روی سر ماست

ای سر روی نیزه! ای خورشید!
 گرمیت جان به کاروان می داد

دیگر آسان نمی توان رد شد،
 هرگز از پیش قتلگاهی که...

به دل روضه خوان تو -که منم-،
 کاش قدری خدا توان می داد:

سائلی آمد و تو در سجده،
«انّمایی» دوباره نازل شد

چه کسی مثل تو نگینش را،
این چنین دست ساربان می داد؟

کم کم آرام می شوی آری ،
سر روی پای من که بگذاری

بیشتر با تو حرف می زدم آه،
 درد دوری اگر امان می داد

رضا یزدانی

************************

به رو شانه ی مهتاب دیده بانی داشت
و زیر پای خودش فرش آسمانی داشت

نه اینکه راه زمین تا عرش را اشاره می فرمود
برای رفتن تا عرش هم نشانی داشت

به روی پای پدر با زبان شیرینش
برای حضرت جبریل شعر خوانی داشت

ز خانواده ی خورشید بود این خانم
عیار آینه اش شهرت جهانی داشت

شبیه یاس مدینه اگر چه کم سن بود
درون سینه ی خود راز جاودانی داشت

اگر چه معجر نور است روی موهایش
به روی صورت خود رنگ ارغوانی داشت

چه فصل های غریبی به چشم خود می دید
سه سال داشت ولی قامتی کمانی داشت

تمام حجم تنش درد بود و می گریید
از اینکه بر بدنش زخم خیزرانی داشت

امان نداد بگویم چگونه پیر شده
از اینکه در بدنش درد استخوانی داشت

حمید امینی

************************

در سن سه سالگی ز جان سیر شدم
از پای پر از آبله دلگیر شدم

از بسکه مزاحمت فراهم کردم
شرمنده ام عمه دست و پا گیر شدم

گفتی که پدر مسافرت رفته و من
صد بار دگر دوباره پیگیر شدم

من بی تو چگونه از زمین برخیزم
باید کمکم کنی٬ زمین گیر شدم

یک موی سیاه بین گیسویم نیست
سنی نگذشته از من و پیر شدم

از نَسل علی بودنِ من باعث شد
در طیِ سفر بسته به زنجیر شدم

سعید خرازی

************************

از بس که سکوت با دلم ور رفته
از دست همه حوصله ام سر رفته

او نیست ولی از جلوی چشمم، دست
در دست پدر چقدر دختر رفته

چادر که بپوشم عمه ام می گوید
قربان عزیزم چه به مادر رفته

من دخترم، کوچک و کوتاه و غریب
عمرم به سه تا آیه ی کوثر رفته

از گریه ی من حرامیان می لرزند
انگار علی به فتح خیبر رفته

جز زخم کف پا و تب تاول ها
باقی همه روضه ها به مادر رفته

آن قاصدکی که در بغل می چرخید
حالا سر نیزه های لشگر رفته

من...من...که  نمی... نمی توانم بپرم
عمه تو بگو... چه ها بر این پر رفته

بابا به خدا بیا...بیا جان عمو
من خسته شدم حوصله ام سر رفته

روح الله قناعتیان

************************

کاروان رفت و من سوخته دل جا ماندم
آه کز ناقه بیــفتادم و تنها ماندم

همرهان بی خبر از من بگذشتند و دریغ
من وحشت زده در ظلمت صحرا ماندم

در پی قافله بسـیار دویدم اما
پایم ازخار زِ رَه ماند و من از پا ماندم

کودکی خسته و شب تیره و این دشت مخوف
چه کنم رو به که آرم که زِ رَه واماندم

ای پدر گر به سرم پا بگذاری چه خوش است
که در این بادیه از قافله بر جا ماندم

در میان اسرا مونس من زینب بود
که چنین دور هم از زینب کبری ماندم

زد مؤید به حریم رضوی بوسه و گفت
لله الحمد که بر درگه مولا ماندم

سید رضا مؤید


************************

منم آن گنج الهی که به ویرانه نهانم
گر چه طفلم به خدا بانوی ملک دو جهانم

یم رحمت شده هر قطره ای از اشک روانم
عظمت، فتح، ظفر سایه ای از قد کمانم

ابر سیلی است نقاب رخ همچون قمر من
چادر عصمت زهراست همانا به سر من

زده از پنجۀ دل دخت علی شانه به مویم
جای گلبوسۀ زهرا و حسین است به رویم

مهر را مُهر نماز آمده خاک سر کویم
گه در آغوش پدر، گاه سر دوش عمویم

پای تا سر همه آیینۀ زهراست وجودم
شاهدم این قد خم گشته و این روی کبودم

اشک من خون شده و در رگ دین گشته روانه
گل داغم زده در باغ دل عمه جوانه

همه جا گشته عزا خانۀ من خانه به خانه
شده از اجر رسالت بدنم غرق نشانه

خارها بود که می رفت فرو بر جگر من
پدرم از سر نی دید چه آمد به سر من

دم به دم بر جگرم زخم روی زخم نشسته
دلم از داغ کباب و سرم از سنگ شکسته

رخ نیلی، لب عطشان، دل خونین، تن خسته
گره از خلق گشایم به همین بازوی بسته

به رخم اشک فراق و به لبم بوده خطابه
نغمه ام یا ابتا و قفسم گشته خرابه

طوطی وحی ام و پر سوختۀ شام خرابم
لحظه لحظه غم هجران پدر کرده کبابم

پدر آمد دل شب گوشۀ ویرانه به خوابم
ریخت از دیده بسی بر ورق چهره گلابم

گفت رویت ز چه نیلی شده زهرای سه ساله
مگر از باغ فدک بوده به دست تو قباله

هر چه آمد به سرت من سر نی بودم و دیدم
آن چه را زخم زبان با جگرت کرد شنیدم

تو کتک خوردی و من بر سر نی آه کشیدم
این بلایی است که روز ازل از دوست خریدم

قاتل سنگدلم چون به تو بی واهمه می زد
دیدم انگار که سیلی به رخ فاطمه می زد

حیف از آن خواب که تبدیل به بیداری من شد
گرم از شعلۀ دل بزم عزاداری من شد

عمه ام باز گرفتار گرفتاری من شد
نه خرابه که همه شام پر از زاری من شد

لحظه ای رفت که دلدار به دلداری ام آمد
یار رویایی ام این بار به بیداری ام آمد

شب تار و طبق نور و من و رأس بریده
من چو یک بلبل پر سوخته او چون گل چیده

گفتم ای یار سفر کردۀ از راه رسیده
من یتیمم ز چه رو اشک تو جاریست ز دیده

آرزویم همه این بود که روی تو ببوسم
حال بگذار که رگ های گلوی تو ببوسم

عمه جان باغ ولایت ثمر آورده برایم
عوض میوۀ نایاب سر آورده برایم

سر باباست که خون جگر آورده برایم
صورت غرقه به خون از سفر آورده برایم

ای نبی از دل و جان لعل لبان تو مکیده
چه کسی تیغ به رگ های گلوی تو کشیده

از همان دست که رگ های گلوی تو بریده
مانده بر یاس رخ نیلی من جای کشیده

بعد از آن ضربه جهان گشته مرا تار به دیده
یادم افتاد از آن کوچه و زهرای شهیده

زیر لب یا ابتا داشتم و زمزمه کردم
گریه بر مادر مظلومۀ خود فاطمه کردم

طایر وحی ام و در کنج قفس ریخت پر من
شسته شد دامن ویرانه ز اشک بصر من

کس ندانست و نداند که چه آمد به سر من
سوز "میثم" نبود جز شرری از جگر من

گریه ها عقده شده یکسره در نای گلویم
غم دل را به تو و عمه نگویم به که گویم؟

غلامرضا سازگار

************************

برگ و برت دست كسی، برگ و برم دست كسی
بال و پرت دست كسی، بال و پرم دست كسی

خیرات كردن مال من، خیرات كردن مال تو
انگشترت دست كسی، انگشترم مال كسی

نه موی تو شانه شود، نه موی من شانه شود
موی سرت دست كسی، موی سرم دست كسی

بابا گرفتارت شدم، از دو طرف غارت شدم
آن زیورم دست كسی، این زیورم دست كسی

رختت به دست حرمله، رختم به دست حرمله
پیراهنت دست كسی و معجرم دست كسی

علی اکبر لطیفیان

************************


السلام علیک یا عطشان!
چه بلایی سر لبت آمد!؟
تا من و تو به وصل هم برسیم
جان به لب های زینبت آمد

زینت شانه های پیغمبر
السلام علیک یا مظلوم!
چقدر چهره ات شکسته شده !
السلام علیک یا مغموم

با تو قهرم! پدر کجا بودی؟
بی من و خواهرت کجا رفتی!؟
دل خورم از تو، عصر عاشورا
بی خداحافظی چرا رفتی؟

سر عباس تا سر نی رفت
خیمه ها گُر گرفت، بلوا شد
تا که دیدند بی علمداریم
سر یک گوشواره دعوا شد

من غرورم جریحه دار شده
شاکی از دست ساربان هستم
کعب نی ها مدام می گویند
دست و پا گیر کاروان هستم

سر بازار دیدنی بودیم !
دید زلفت که ما پریشانیم
عمه ام داد می زد ای مردم!
به پیمبر قسم مسلمانیم

معجرم را سر کسی دیدم
چادرم را سر یکی دیگر
با عبایت نماز می خواند
مشرکی پشت مشرکی دیگر

دختر حرمله چه مغرور است !
بر سر بام دف تکان می داد
او خبر داشت که یتیم شدم
پدرش را به من نشان می داد

کاش قرآن پدر نمی خواندی!
خیزران از لب تو، دلخور شد
اولین ضربه را که زد؛ دیدم
چوب خط صبوریم پر شد

عمه با من نبود، می مردم
پای طشت طلا نجاتم داد
نه فقط شام، کربلا، کوفه
خواهرت بارها نجاتم داد

بال های شکسته ای دارم
پر زدن با تو کاش راهی داشت
شام ویران به جای ویرانه
گاش گودال قتلگاهی داشت

علقمه، مشک، ساقی و اصغر
شده سر مشق گریه هام پدر
بردن من به نفع زینب توست
درد سر را ببر ز شام پدر

وحید قاسمی

************************

دل خوری نیست در این قافله از هیچ کسی
به خدا من که ندارم گله از هیچ کسی

خواب بودم اگر از پشت شتر افتادم
طلبی نیست در این مسئله از هیچ کسی

بعد از آن نیمه شب و گم شدن و تنهایی
نگرفتم نفسی فاصله از هیچ کسی

من نمی ترسم اگر عمه کنارم باشد
غیر از این زجر و از این حرمله از هیچ کسی

خواستم، گر چه نشد غیر تو نامی ببرم
در قنوت دل هر نافله از هیچ کسی

زخم زنجیر مرا کشت الهی دیگر
تاب و طاقت نَبَرد سلسله از هیچ کسی

گریه نگذاشت که پوشیده بماند بابا
مشکل پای من و آبله از هیچ کسی

جز تو و خواهر تو بر نمی آید به خدا
خطبه خواندن وسط هلهله از هیچ کسی

کاشکی در بغل فاطمه دق می کردم
تا دگر سر نبرم حوصله از هیچ کسی

مصطفی متولی

************************

عمّه در چشم تو پیداست وَ من
خواب در چشم تو زیباست وَ من

در میان همه چون مادر تو
خواهرت امّ ابیهاست وَ من

اشبه النّاس به زهرای بتول
عمّه ام زینب کبراست وَ من

لب من خشک چو صحراست وَ تو
تشنه ی کام تو دریاست وَ من

دیدم آن شب که ز ره جا ماندم
مادرم فاطمه تنهاست وَ من

خواب رفتم به روی دامن او
خواب دیدم سر باباست وَ من

وقتی از خواب پردیم دیدم
سیلی و دشمن و صحراست وَ من

بعد از آن شب همه جا تاریک است
شب و روزم شب یلداست وَ من

چون عمو روی پر از خون دارم
ماه پر خون تو سقّاست وَ من

چشم خود باز نگه دار پدر
عمّه در چشم تو پیداست وَ من

***

به تنم بال و پری بود که نیست
به تنت برگ و بری بود که نیست

هر که پرسید کجایی گفتم
در کنارم پدری بود که نیست

تو سفر رفتی و دل منتظرت
بی قرار خبری بود که نیست

گرم لالایی خواب است رباب
روی دستش پسری بود که نیست

دست مهرت به سرم نیست که بود
شانه ی موی سری بود که نیست

سر زدی سر زده با سر امّا
با سرت همسفری بود که نیست

آن قدر ناله زدم در آهم
ناله ی مختصری بود که نیست

بعد سیلی همه جا تاریک است
بعد شب ها سحری بود که نیست

رفتی و روی سرم -روم سیاه -
چادر شعله وری بود که نیست

خیزران کار مرا مشکل کرد
کاش از لب اثری بود که نیست


***

تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند
هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند

دست در دست پدر دختر همسایه رسید
ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند

دخترک زیر پر چادر عمه می رفت
آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند

سنگی از بین دو نی رد شد و بر رویش خورد
پس از آن ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند

پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا کرد
شاخه ی سوخته ای نخل پرش را سوزاند

دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید
هیزم شعله ور افتاد و سرش را سوزاند

این چه شهری ست که لبخند مسلمانانش
جگر دخترک رهگذرش را سوزاند

این چه شهری ست که بازار یهودی یانش
گیسوی بافته ی تا کمرش را سوزاند


***

گل سرخی به روی پیرهنش چسبیده
خار صحرا به تمام بدنش چسبیده

زخم رگ های پدر بند نیامد حالا
چندتا لکه روی پیرهنش چسبیده

تشنگی زخم لبش را چقدر وا کرده
بس که خشک است زبان بر دهنش چسبیده

شانه هم بر گره ی موی سرش می گرید
که به هم گیسویش از سوختنش چسبیده

دید انگشتر باباش که با قاتل بود
لخته خونی به عقیق یمنش چسبیده

زجر آرام بکش حلقه ی زنجیرت را
جرم زنجیر تو بر زخم تنش چسبیده

عمه اش با زن غساله به گریه می گفت
تار موی پدرش بر کفنش چسبیده

زجر وقتی که سر حلقه ی زنجیر کشید
بند آمد نفسش باز تنش تیر کشید

حسن لطفی

************************

دوباره پلك خستۀ تری به خواب می رود
توان ندارد او ولی چه با شتاب می رود

نگاه كن به فاطمی ترین اسیر قافله
كه مثل عكس سوخته میان قاب می رود

آبله پشت آبله نمی رسد به قافله
ز نیزه بوسه ای رسد پا به ركاب می رود

لباس های كوچكش دگر به او نمی خورد
كه ثانیه به ثانیه چو شمع آب می شود

گل بنفش را ببین به صورت بنفشه ای
كه زیر بار چشم ها از او گلاب می رود

شام سیاه شام را به شامیان سیاه كرد
همین كه هفت پشت او به آفتاب می رود

دفتر قصه ی غمش چه زود بسته می شود
ببین فقط سه صفحه از متن كتاب می رود

محسن عرب خالقی

************************

زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی سوخته

ردّی از سیلی نمی ماند به روی آفتاب
محو می گردد کبودی های روی سوخته

آبله سر وا کند می سوزد از هر قطره آب
کار آتش می کند آب وضوی سوخته

سعی بیجا می کند وضع گره را کورتر
دست شانه می کَند از ریشه موی سوخته

دامن آتش گرفته سخت می چسبد به تن
دردسر ساز است دفن و شستشوی سوخته

سوخت لب هایت شبیه موی و رویت نیمه شب
تا گرفتی بوسه ای از آن گلوی سوخته

محمد رسولی

************************

سه سالش بود اما درد بسیار
نهالی بود و برگ زرد بسیار

شبیه پیرزن ها راه می رفت
دلش پر بود از آه سرد بسیار

میان گریه گاهی حرف می زد
شکایت از همه می کرد بسیار

اگر گاهی زمین می خورد آهش
همه را گریه می آورد بسیار

خدایی درد دارد مشت خوردن
برای بچه از نامرد بسیار

کشید آن قدر موی این پری را
که می ترسید از هر مرد بسیار

شبیه فاطمه بودن همین است
کمی عمر و به جایش درد بسیار

مهدی صفی یاری

************************

كرب دارم بلا نمی خواهم
سفر كربلا نمی خواهم

گیرم این پا برای من پا شد
چون نداری تو پا نمی خواهم

شهر باید بفهمد آمده ای
گریه ی بی صدا نمی خواهم

به خیالت نیاید ای بابا!
قهر كردم تو را نمی خواهم

از طبق چون كه بوی نان آمد
گفتم عمه غذا نمی خواهم

حسین رستمی

************************


موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتشب سوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب سوم محرم

[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب سوم محرم الحرام - شهادت حضرت رقیه(س)


       
      تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی
      شب آخر روي زلف پریشان خودم باشی
      
      من ازتاریکی شب هاي این ویرانه می ترسم
      تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی
      
      فراقت گرچه نابینام کرده بازمی ارزد
      که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی
      
      پدرنزدیک بود امشب کنیزخانه اي باشم
      به توحق می دهم پاره گریبان خودم باشی
      
      اگرچه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضی ست
      که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی
      
      ازاین پنجاه سال تو سه سالش قسمت ما شد
      یک امشب را نمیخواهی پدرجانِ خودم باشی
      
      سرت افتاد و دستی از محاسن ها بلندت کرد
      بیا خب میهمان کنج ویران خودم باشی
      
      سرت را وقت قرآن خواندنت برطشت کوبیدند
      تو باید بعد از این قاري قرآن خودم باشی
      
      کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کرد
      فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی
      
      اگرچه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است
      تقلامی کنم یک بوسه مهمان خودم باشی
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************

      
      تا معراج رفتم ... 
      
      از شوق دیدار تو بابا پر گرفتم
      یعنی که جان تازه در پیکر گرفتم
      
      چشم انتظار دیدن روی تو بودم
      شکر خدا رأس تو را در بر گرفتم
      
      حرفی نگفته در میان سینه دارم
      بغضم شکست و روضه را از سر گرفتم ...
      
      ...وقتی که با صورت زمین خوردم ز ناقه
      دردی شبیه پهلوی مادر گرفتم
      
      از ضرب آن سیلی که نور دیده ام بُرد
      در صورتم یک شاخه نیلوفر گرفتم
      
      چادر نمازم را به زور از من گرفتند
      حالا به جایش آستین بر سر گرفتم ...
      
      ... از کنج این ویرانه تا معراج رفتم
      وقتی که بوسه از رگ حنجر گرفتم
      
      فهمیده ام کنج تنور خانه بودی
      بیخود نشد که بوی خاکستر گرفتم ...
      
      ... انگشتری زیبا برایت می خرم من
      وقتی ز دست ساربان زیور گرفتم ...
      
      محمد فردوسی
      
       *******************
      

      
      اینجا که زخم از درِ هر خانه میزنند
      اینجا که بند بر پَر پروانه میزنند
      
      خون میچکد ز گوشه چشمان خاکی ات
      وقتی که پلک های غریبانه میزنند
      
      با گوشواره های خودم ناز میکنند
      این دختران که سنگ به ویرانه میزنند
      
      مویی نمانده تا که ببافی هزار شکر
      مویی نمانده باز چرا شانه میزنند
      
      دستی بکش به زبری رویم که حق دهی
      نامردهای شام چه مردانه میزنند
      
      دستم برای لمس لبت هم تکان نخورد
      از بس که تازیانه بر این شانه میزنند
      
      حتماً عمو نبود که با گریه عمه گفت:
      دارند حرف تو در خانه میزنند
       
      حسن لطفی
      
      *********************
      

      
      بابا بیا کبوتر بی بال و پر شدم
      بی آب و دانه مانده ام و مختصر شدم
      
      تغییر طرح صورت من بی دلیل نیست
      از بس شبــیه فاطمه بودم نظر شــدم
      
      زانو بغل نمودن من ناز کردن اســت
      از بوسه ی سکینه و تو باخبر شدم
      
      دستی کشیده ای به سر و روی او ولی
      من با سرت به روی سنان همسفر شدم
      
      جان می کَنم، قدم بزنم می خورم زمین
      بی دست و پا ز شدت درد کمر شدم
      
      امشب بیا و دخترکت را قبول کُن
      وقــتی برای قافــله ای درد سر شدم
      
      حبيب نيازي
      
      *******************
      
 
      
      از بوی سیب سرخ طبق مرده جان گرفت
      زخمی ترین یتیم خرابه توان گرفت
      
      باران چشم های رقیه شروع شد
      از بس که گریه کرد دل آسمان گرفت
      
      ترفند گریه هاش به داد پدر رسید
      سر را ز دست بی ادب خیزران گرفت
      
      روپوش را ز روی طبق تا کنار زد
      لب را که دید طفلک لکنت زبان گرفت
      
      بابا ...یکی دو بار بریده بریده گفت
      با هر نفس نفس که یکی در میان گرفت
      
      می گفت گوشواره فدای سرت ولی
      دیدم عقیق دست تو را ساربان گرفت
      
      حالا گرسنگی به سراغم که آمده
      آغوشم از محاسن تو بوی نان گرفت
      
      آخر طلوع داغ تو کنج تنور بود
      در شام زخم های تو خورشیدمان گرفت
      
      علی ناظمی
      
      *******************
      

      
      از درد بی حساب سرم را گرفته ام
      با اشک، زخم بال و پرم را گرفته ام
      
      از صبح تا غروب نشسته ام یکی یکی
      این خارهای موی سرم را گرفته ام
      
       دردم زیاد بود طبیبم جواب کرد
      یعنی اجازه سفرم را گرفته ام
      
      مانند من ز ناقه نیفتاده هیچکس
       اینجا فقط منم کمرم را گرفته ام
      
      آیینه نیست تا که ببینم جمال خویش
      در چشمهای تو خبرم را گرفته ام
      
      تصمیم من گرفته شده پس مرا ببر
      امروز از خودم نظرم را گرفته ام
      
      خوشحال بودنم ز سر اتفاق نیست
      از دست این و آن پدرم را گرفته ام
      
      امشب به رسم ام ابیهایی ای پدر
      از دست گرگها پسرم را گرفته ام
      
      خیلی تلاش کرده ام از دست بچه ها
      این چند موی مختصرم را گرفته ام
      
      این شهر را به پای تو ویرانه میکنم
      مثل خلیل ها تبرم را گرفته ام
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *********************
      

      
      دختر اگر یتیم شود پیر میشود
      از زندگی بدون پدر سیر میشود
      
      هم سن و سالها همه او رانشان دهند
      دل نازک است دختر ودلگیر میشود
      
       باشد شبیه مادر خود نافذالکلام
      این شهرباصدای او،تسخیرمیشود
      
      فریادهای یا ابتایش چو فاطمه
      در سرزمین کفر چو تکبیر میشود
      
      وقتی که گیسوان سری پنجه می خورد
      هرتاب آن چوحلقه زنجیر میشود
      
      اصلاً رقیه نه ؛به خدا مرد ؛بی هوا
      با یک شتاب ضربه زمین گیرمیشود
      
      هرگزکسی نگفت گلویش کبودشد
      اینجاست روضه صاحب تصویر میشود
      
      دشمن به او نگاه خریدار می کند
      خوب شاهزاده بوده و تحقیر میشود
      
      فرزندخارجیست کفن احتیاج نیست
      بیهوده نیست این همه تکفیرمیشود
      
      دادندجای غسل تیمم تنش....چرا؟
      خون از شکاف زخم سرازیرمیشود
      
      پایش به سوی قبله کشید و به نازگفت:
      امشب اگر نیایی پدر دیر میشود
      
      قاسم نعمتی
      
      ********************
      
 
      
      اين همه درد دلم چشم تري ميخواهد
      آتش سينه ام امشب جگري ميخواهد
      
      قصه هاي شب يلداي فراق من و تو
      تا كه پايان بپذيرد سحري ميخواهد
      
      باز خاكسترم از شوق تو پروانه شده
      شمع من  شعله تو بال و پري ميخواهد
      
      مگر احوال دلم با تو به سامان برسد
      سينه آرام ندارد كه سري ميخواهد
      
      دخترت را چه شد اينبار نبردي بابا؟
      هر سفر قاعدتاً همسفري ميخواهد
      
      حال من حال يتيمي است كه هر شب تا صبح
      دامن عمه گرفته پدري ميخواهد
      
      خون پيشاني تو آتش اين دل شده است
      لاله تا داغ ببيند شرري ميخواهد
      
      نكند بازهم اين زخم دهن باز كند
      لب تو بوسه آهسته تري ميخواهد
      
      چادرم سوخته فكر كفنم باش پدر
      قامتم پوشش نوع دگري ميخواهد
      
      اين شب آخري اي كاش عمو پيشم بود
      شام تاريك خرابه قمري ميخواهد
      
      مصطفی متولی
      
      ********************
      
 
      
      آن شب سپهر ديده او پر پر ستاره بود
      داغ نهفته در جگرش بي شماره بود
      
      در قاب خون گرفته چشمان خسته اش
      عكس سر بريده و يك حلق پاره بود
      
      شيرين و تلخ ، خاطره هاي سه سال پيش
      اين سر نبود بين طبق يادواره بود
      
      طفلك تمام درد تنش را زياد برد
      حرفي نداشت عاشق و گرم نظاره بود
      
      با دست خسته معجر خود را كنار زد
      حتي كلام و درد دلش با اشاره بود
      
      زخم نهان به روسري اش را عيان نمود
      انگار جاي خالي يك گوشواره بود
      
      دستش توان نداشت كه سر را بغل كند
      دستي كه وقت خواب علي گاهواره بود
      
      در لابلاي تاول پاهاي كوچكش
      هم جاي خار هم اثر سنگ خاره بود
      
      ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد
      درياي حرفهاي دلش بي كناره بود
      
      كوچك ترين يتيم خرابه شهيد شد
      اما هنوز حرف دلش نيمه كاره بود
      
      مصطفی متولی
      
      *********************
      

      
      با این نفس زدن بدنم درد می کند
      با هر تپش تمام تنم درد می کند
      
      پروانه ام که بال به زنجیر بسته ام
      تا انتهای سوختنم درد می کند
      
      حالا رسیده ای که مرا با خودت بری ؟
      حالا که پای آمدنم درد می کند
      
      آرام سر گذار به دوشم که شانه ام
      در زیر بار پیرهنم درد می کند
      
      می بوسمت دوباره و زخم گلوی تو
      با بوسه های دل شکنم درد می کند
      
      می بوسمت دوباره و حس می کنی تو هم
      با بوسه ای لب و دهنم درد می کند
      
      تقصیر باد نیست که آشفته زلف توست
      انگشتهای شانه زنم درد می کند
      
      حسن لطفی
      
      *********************
      

      
      بابا نگاه پر شررم درد می کند
      قلب حزین و شعله ورم درد می کند
      
      از بس برای دیدن تو گریه کرده ام
      چشمان خیس و پلک ترم درد می کند
      
      از بعد نیزه رفتن رأس عمو ببین
      سر تا به پای اهل حرم درد می کند
      
      آهسته بوسه گیرم از آن جای خیزران
      دانم لبانت ای پدرم درد می کند
      
      از کوچه های سنگی کوفه زمن مپرس
      آخر هنوز بال و پرم درد میکند
      
      با هر نوازشی که زباد صبا رسد
      این دسته موی مختصرم درد میکند
      
      ناقه بلند بود و نگویم چه شد ولی...
      چون فاطمه پدر، کمرم درد می کند
      
       بابا ببین شبیه زنی سالخورده ام
      دستم، تنم، سرم، جگرم درد می کند
      
       مدیون عمه ام که نفس می کشم هنوز
      جسم کبود همسفرم درد می کند
      
       هر جا که گوشواره ببینم از این به بعد
      زخمی دوباره در نظرم درد می کند
      
      هاشم طوسی
      
      *********************
                                 

      
      بر تو چه رفته که سر و رویت عوض شده
      مویت سپید گشته و مویت عوض شده
      
      انگار خیمه های شما سوخته ،عزیز
      ای یاس من چقدر تو بویت عوض شده
      
      پیداست تشنه بوده ای و گریه کرده ای
      آخر ببین صدای گلویت عوض شده
      
      خواهر نترس تیر سه شعبه نمی زنند
      این روزها مرام عدویت عوض شده
      
      اینقدر هم بهانه ی بابا مگیر ،نه
      امشب چقدر خلق و خویت عوض شده
      
      یک سر برو به علقمه خالی زلطف نیست
      ببین چقدر شکل عمویت عوض شده
      
      سه ساله که خضاب نکرده است تا کنون
      من را ببخش آب وضویت عوض شده
      
      ما در خرابه ایم سری هم به ما بزن
      امشب گدای هر شب کویت عوض شده
      
      نادر حسینی
      
      *******************
      

      
      مرحله
      
      زندگی بی تو در این قافله سخت است پدر
      گذر عمر از این مرحله سخت است پدر
      
      دخترت تشنه اشک است ولی باور کن
      گریه کردن وسط هلهله سخت است پدر
      
      روضه خار مغیلان و کف پای یتیم
      با دل نازک این آبله سخت است پدر
      
      کاش میشد کمی از نیزه بیایی بغلم
      بخدا بوسه از این فاصله سخت است پدر
      
      تا که چشمم به لبت خورد ترک خورد لبم
      با لب پاره برایم گله سخت است پدر
      
      عمه دیگر چه کند من که خودم میدانم
      زندگی با من کم حوصله سخت است پدر
      
      مصطفی متولی
      
      ********************
      

      
      سرت به دامن این شاهزاده افتاده
      به دست طفل خرابات باده افتاده
      
      کنون که نوبت من شد دو دست کوچک من
      کنار رأس تو بی استفاده افتاده
      
      بیا سؤال مکن گوشواره ام چه شده
      خیال کن که شبی بین جاده افتاده
      
      بگو ترک ترک زخم صورتت از چیست؟
      مگو به من که کمی خطّ ساده افتاده
      
      ز چرخ شِکوه کنم چون به ساربان گفتم
      که زیر پای سواره پیاده افتاده
      
      جواب داد که ساکت شو خارجی!به رخم...
      ...ببین که نقش دو دست گشاده افتاده
      
      شبیه مادرت اول شهیده ام بابا
      گمان کنم به دل خانواده افتاده....
      
      رضا رسول زاده
      
      *********************
      

      
      گفتم عمویم هست او اما کتک زد
      هرگاه آمد بر لبم بابا،کتک زد
      
      وقتی که افتادم به روی خار وخاشاک
      آن نیمه شب حتی مرا صحرا کتک زد
      
      مردی رسید و تاکه چشمش برمن افتاد
      من را به قصد کشت در آنجا کتک زد
      
      هر بارکه می خواست او عقده گشاید
      من را کنار نیزه سقا کتک زد
      
      آن مردگفتم یا علی  کفرش در آمد
      من را شبیه حضرت زهرا کتک زد
      
      افتاده بودم بر زمین از ضربه ای سخت
      بی حال بودم من ولی باپا کتک زد
      
      دستان عمه بسته بود و اشک می ریخت
      آن بی حیا هر بار من را تا کتک زد
      
      اینکه تمام پیکرم سرخ است اوبا......
      سیلی،لگد،با کعب نی حتی کتک زذ
      
      از بس که لطمه خورده ام از این و از آن
      احساس کردم که مرا دنیا کتک زد
      
      امروز اگرجانم رسیده برلبانم
      مردی مرا از شام عاشورا کتک زد
      
      مهدی نظری
      
      *********************
      

      
      مثل مهتابم ، و با مهتاب قهرم ای پدر
      تا ابــد با مــاه عالم تاب قــهرم ای پدر
      
      فکر کن از خستگی پلکم به هم پیچیده است
      چند روزی می شود باخواب قهرم ای پدر
      
      شوری اشکـم نمک ریزد به زخــم گونه ام
      خسته ام ، با دیده ی پر آب قهرم ای پدر
      
      دوست مثل گوهر است اما در اینجا کیمیاست
      دُرَّم و با گــوهر نایاب قــهرم ای پدر
      
      بعد از آنــکه دربیــابانِ تحیّر گـــم شدم
      با صدای« دخترک بشتاب» قهرم ای پدر
      
      اکثر اعضام مایل به کبــودی می زنــد
      عکس رنگی ام ولی با قاب قهرم ای پدر
      
      بسکه گوشم درد دارد بعد از آن غارتگری
      تا قیــامت با طلای ناب قهرم ای پدر
      
      از منِ شانه نشین ، دیگر نمی گیری سراغ
      با شما یا حضرت ارباب قهرم ای پدر
      
      یاد دارم با لب خشکیــده می رفتی ســفر
      بعد از آن روزِ شما با آب قهرم ای پدر
      
      از علی اکبر گله مندم ، خداحافظ نگفت
      با عمو ، با تو ، وَ با اصحاب قهرم ای پدر
      
      اصغر بی شیــر را بردی ســفر اما مرا. . .
      بعد از این با اصغر بی تاب قهرم ای پدر
      
      تا سحر پای سرت یک ریز هق هق می کنم
      يا مــرا امشب ببر ، یا از غــمت دق می کنم
      
      سعيد توفيقي



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتشب سوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب سوم محرم الحرام - شهادت حضرت رقیه(س)
[ 20 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب سوم محرم الحرام - شهادت حضرت رقیه(س)

        
        دیشب مدینه بودیم و میگفتی و میخندیدم
      لالائی هات تو گوشمه رو دستت آروم خوابیدم
      بابا نگو خواب میدیدم
      دیشب داداش علیم اومد به روی دستام بوسه زد
      میگفت عزیزم از سفر برات النگو خریدم
      وای بازم خواب میدیدم
      دیشب دیدم که عمه جون با قاسم اومد خونمون
      میگفت برات یه چادر خوشگل گلدار بریدم
      بابا اینم خواب میدیدم
      دیشب میون دفترم برای داداش اصغرم
      عکس عموم رو با علم کنار دریا کشیدم
      نگو بازم خواب میدیدم
      یه شب جا موندم از همه به روی دست فاطمه
      چشام میرفت که خواب بره با سیلی از خواب پریدم
      کاشکی اینم خواب میدیدم
      
      ******************
      
 
      تا آخرین ستاره‌‌ی شب را شمرده است
      او منتظر به کیست که خوابش نبرده است؟
      
      بازم صدای پای کسی می‌رسد به گوش
      با جان و دل به صدا گوش‌ها سپرده است
      
      نه این صدای پای عمو نیست، وایِ من
      باور نمی‌کنم، نه، عمویم نمرده است
      
      با چشم‌های خسته خدا را می‌کند نگاه
      یعنی پدر را به خداوند سپرده است
      
      جا باز کرده حلقه‌ی زنجیرهای درد
      از بس که با دو دست قلبش فشرده است
      
      او و گرسنگی و غم دوری پدر
      تن، تازیانه و زخم‌ها که خورده است
      
      تا آخرین ستاره‌ی شب را شمرد و باز
      حالا سه شب گذشته و چیزی نخورده است
      
      حمیدرضا بشیری
      
      ********************
      
   
      ابروی کبودم چه به ابروی تو رفته
       این موی پر از پنجه به گیسوی تو رفته
      
      این زلف شکن در شکنم شانه نخورده
      این موی پریشان به خم موی تو رفته
      
      هرچند که جای، گوشه ویرانه گرفتم
      عطر نفسم بر لب خوش بوی تو رفته
      
      تنها نشده شکل تو دندان شکسته
       این دنده پهلو به پهلوی تو رفته
      
      با مادر خود فاطمه گفتم شب دیدار
      بازوی ورم کرده به بازوی تو رفته
      
      تا باز کنم پلک تو را باز میفتد
      چشمان تو بر دختر ،کم روی تو رفته
      
      از پای همه قافله خلخال ربودند
      از دست نگفتی که النگوی تو رفته
      
      ********************
      
         
      مي ريخت لاله لاله غم از عرش محملش
      هر دم رسيد تا سر بابا مقابلش
      
      چشمان نيمه جان و غريبش گواه بود
      در آتش فراق پدر سوخت حاصلش
      
      هر لحظه در تلاطم طوفان طعنه ها
      چشمان غرق خون عمو بود ساحلش
      
      چشمش براي ديدن بابا رمق نداشت
      از بس که شد محبت اين قوم شاملش
      
      از لطف دست سنگي يک شهر حرمله
      کم کم شبيه فاطمه مي‌شد شمايلش
      
      روي کبود و موي سپيد ارث مادري است
      وقتي سرشته از غم زهرا شده گلش
      
      جانش رسيد بر لبش از دست خيزران
      آخر چه کرد طعنة آن چوب با دلش
      
      از نحوة شهادت او عمه هم شکست
      تا ديد داغ تشت طلا بوده قاتلش
      
      او هرگز از کبودي بال و پرش نگفت
      غساله گفت يک سر مو از فضائلش
      
      دستان کوچکش که ضريح اجابت است
      دل بسته بر کرامت او چشم سائلش
      
      يوسف رحيمي
      
      ********************
      

      
      بازم بهانه‌ی پدرش را گرفته است
      داغی تمامی جگرش را گرفته است
      
      چشم انتظار دیدن گم‌کرده‌ی خود است
      دیشب ز نیزه‌ها خبرش را گرفته است
      
      از بس ز آسمان بلا سنگ آمده
      باشد که بمیرم، سرش را گرفته است
      
      به حال و روز چشم نحیفش چه آمده؟
      دستی نگاه مختصرش را گرفته است؟
      
      ای وای! برای یک دو قدم می‌کِشد خودش
      عمه بیا کمک! کمرش را گرفته است
      
      حمیدرضا بشیری
      
      ********************
      

      
      به کُنجِ دِیر و خرابه، دلم عزا دارد
      برای درد دل من، خدا شفا دارد
      
      اذیتم کنید تا، شبم سحر گردد
      چرا کنم ناله؟ دلم خدا دارد
      
      خبر رسانده برایم، فرشته‌ای در خواب
      که میهمان امشب، مرا دوا دارد
      
      قسم به لب‌های سیاه و سرخ پدر
      سه ساله می‌دهد احسان، هر آنچه را دارد
      
      به سینی و سر و بوسه، چو شام من آغاز
      شب قشنگ سه ساله کی انتها دارد؟
      
      صدای صوت حزینت به گوش عالم بود
      ز بس که نیزه بخورده، عجب صدا دارد
      
      چه رد محسوسی، رویت به خود دارد
      گمان که زخم بدی هم، سر از قفا دارد
      
      میان کوه لبت جلگه‌ای ز خون دیدم
      به چشمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چشمه‌ی خون، روزنه نما دارد
      
      به یاد خانه‌یمان در مدینه، ای بابا
      خواب در آغوشت، بَه، عجب صفا دارد
      
      حمیدرضا بشیری
      
      ********************
      

      
      آیینه‌دار قافله‌ی بی‌قراری‌ام
      آیینه‌ام شکسته و گرد و غباری‌ام
      
      بی‌چاره می‌کنم همه‌ی شهر شام را
      از ناله‌ها و گریه‌ی شب‌زنده‌داری‌ام
      
      حرفی بزن برای دلم، صحبتی بکن
      یک مرهمی گذار بر این زخم کاری‌ام
      
      شأنت به نیزه نیست بیا روی دامنم
      دستم نمی‌کند که در این کار یاری‌ام
      
      بالای نیزه بودی و دیدم به چشم خود
      سنگت زدند تا شکنند استواری‌ام
      
      این نیزه نیست رحل کتاب رقیه است
      جبریل آمده به ملاقات قاری‌ام
      
      کوه وقار بودم و مملو از غرور
      حالا ببین تو وسعت این شرمساری‌ام
      
      امیرحسین محمودپور
      
      ********************
      

      
      دخترت بعد تو پیش چه کسی ناز کند ؟
      او چگونه لب مجروح خودش باز کند؟
      
      سعی  بسیار کند تا سر تو بردارد
       با چه زجری سرت اندر بغل خود آرد
      
      خاک و خون از دهن بسته ی تو باز کند
      زیر لب شکوه  زدست همه آغاز کند
      
      اشکش افتاد به رخ چهره ی زخمیش بسوخت
      دیده ی بسته ی خود بر لب زخمیت بدوخت
      
      راه دیدن چو ندارد لب تو دست کشید
      زخم خود کرده فراموش جراحات تو دید
      
      دید قاری ِ نوکِ نیزه لبش  پاره شده
      جای چوبی به لبش دیده و بیچاره شده
      
        گفت کی بر لب تو چوب فرود آورده ؟
       قد از غم خم من را به سجود آورده؟
      
      تار شد دیده من یا که تو خاکی شده ای
      میهمان کنج تنور حرم کی شده ای ؟
      
      خاک بر چهره ی تو از ره دور آمده ای
      من بمیرم مگر ازکنج تنور آمده ای ؟
      
      رد سنگی که به سر جای شده بوسیدم
      تو مرا بخش اگر آب کمی نوشیدم
      
      فکر کردم که رساندند به لعلت  آبی
      که بدون تو نمودم لب خود  تر گاهی
      
       بعد تو ما هدف سنگ در اینجا شده ایم
      ما که از داغ غم تو همگی تا شده ایم
      
      باب بی سر شده ام  چهره و رویم دیدی؟
      جای آن آتش افتاده به  مویم  دیدی ؟
      
      جای دستی که نشسته به رخم میسوزد
      عمه بر موی سفیدم نگهش میدوزد
      
      بعد تو پاره ی نان پیش من انداخته اند
      کوچه پس کوچه ی  این شهر مرا تاخته اند
      
      فکر پای  ِ پر از آبله  ام را نکنند 
      فکر سنگینی این سلسله ام را نکنند
      
      سنگها بر سر ما از همه سو می آمد
      از همه نغمه ی " عباس عمو ..!" می آمد
      
      بعد تو حرمت اهل حرمت کم شده است
      قامت خواهر غم دیده ی تو خم شده است
      
      ماه ِ بر نیزه به هنگام خسوف آمده ای 
      مثل خورشید که در حال کسوف آمده ی     
      
      در دل طشت طلا پیش زمین گیر رسید 
      یوسف نیزه نشین  از بر ِ تعبیر رسید 
      
       خون لبهای پدر را به لبش پاک نمود
      بوسه بر روی لبان ِ پر ِ از چاک نمود
      
      کم کم افتاد دگر از نفس و چشمش بست
      او به همراه پدر رفت وازآن سلسله رست
      
      عمه را با همه غمهای خودش کرد رها
      همسفر با پدرش رفت دگر پیش خدا
      
      وحید مصلحی
      
      ********************
      
      
      از سفر عاقبت سرت آمد
      نور بر چشم دخترت آمد
      
      شامیان طعنه ام دگر مزنید
      پدرم از مسافرت آمد
      
      عمه جان خیز و خانه جارو کن
      پدر من ، برادرت آمد
      
      زیر باران سنگ سنگدلان
      چه بلائی سر، سرت آمد
      
      لحظه سربریدنت بابا
      با خودم گفتم که آخرت آمد
      
      زیر خنجر به گوش خسته من
      سوز آواز حنجرت آمد
      
      یاد داری ز ناقه افتادم
      خصم پست و ستمگرت آمد
      
      تازیانه به دست با چکمه
      بهر آزار دخترت آمد
      
      کس نداند چها آنشب بر
      یاس پاک و مطهرت آمد
      
      قافله رفته بود و من تنها
      مانده بودم که مادرت آمد
      
      یاد داری شبی میانه راه
      دختر تو برابرت آمد
      
      دست آورد و بر لبت نرسید
      ولی از روی نی سرت آمد
      
      جان من با لبم پدر دیگر
      روی لبهای پرپرت آمد
      
      ********************
      
      مرا که دانه اشک است،دانه لازم نیست
      به ناله انس گرفتم،ترانه لازم نیست
      
      زاشک دیده به خاک خرابه بنوشتم
      به طفل خانه بدوش آشیانه لازم نیست
      
      نشان آبله و سنگ و کعب نی کافیست
      دگر به لاله ی رویم نشانه لازم نیست
      
      به سنگ قبرمن بی گناه بنویسید
      اسیر سلسله را تازیانه لازم نیست
      
      عدو بهانه گرفت و  زدو به او گفتم:
      بزن مرا که یتیمم،بهانه لازم نیست
      
      مرا ز ملک جهان گوشه خرابه بس است
      به بلبلی که اسیر است لانه لازم نیست
      
      محبتت خجلم کرده،عمه دست بردار
      برای زلف به خون شسته ،شانه لازم نیست
      
      به کودکی که چراغ شبش سر پدر است
      دگر چراغ به بزم شبانه لازم نیست
      
      وجود سوزد از این شعله تا ابد((میثم))
      سرودن غم آن نازدانه لازم نیست
      
      حاج غلامرضا سازگار
      
      ********************
      

      
      این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم
      من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم
      
      شکر خدا اکنون درون تشت هستی
      بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم
      
      بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش
      من مثل زهرا مادرت ازار دیدم
      
      یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است
      سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم
      
      احساس کردم صورتم آتش گرفته
      خود را میان یک در و دیوار دیدم
      
      مجموع درد خارها بر من اثر کرد
      من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم
      
      (سوغات مکه)توی گوشم بود بردند
      کوفه همان را داخل بازار دیدم!
      
      کاظم بهمنی
 



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتشب سوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب سوم محرم الحرام - شهادت حضرت رقیه(س)
[ 20 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

خواب

 

دیشب مدینه بودیم و میگفتی و میخندیدم

لالائی هات تو گوشمه رو دستت آروم خوابیدم

 

بابا نگو خواب میدیدم

 

دیشب داداش علیم اومد به روی دستام بوسه زد

میگفت عزیزم از سفر برات النگو خریدم

 

وای بازم خواب میدیدم

 

دیشب دیدم که عمه جون با قاسم اومد خونمون

میگفت برات یه چادر خوشگل گلدار بریدم

 

بابا اینم خواب میدیدم

 

دیشب میون دفترم برای داداش اصغرم

عکس عموم رو با علم کنار دریا کشیدم

 

نگو بازم خواب میدیدم

 

.....یه شب جا موندم از همه به روی دست فاطمه

چشام میرفت که خواب بره با سیلی از خواب پریدم

 

کاشکی اینم خواب میدیدم

 



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادت
[ 23 / 3 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد